فصل ۸: معماها

شناخته شده‌ترین و مشهورترین ایده‌های زمان ما، روزی ناشناخته و دور از ذهن بودند. مثلاً رابطه ریاضی بین اضلاع مثلث هزاران سال یک راز بود. فیثاغورس برای کشف آن بسیار سختی کشید. اگر شما می‌خواستید در کشفیات فیثاغورس مشارکت بکنید، بهترین راه برای یادگیری آن‌ها ملحق شدن به فرقه عجیب گیاه‌خواری بود. این روزها هندسه او تبدیل به یک قاعده معمولی و مرسوم شده است، حقیقتی ساده که به دانش‌آموزان ابتدایی آموزش می‌دهیم. یک حقیقت مرسوم هم ممکن است مهم باشد، مثلاً قانون فیثاغورس برای آموزش ریاضیات ضروری است ولی مرز دانش نیست. این قاعده یک راز نیست.

سئوال مخالف‌خوان را به یاد بیاورید: چه حقیقت مهمی است که فقط عده‌ی کمی با شما بر سر آن توافق دارند؟ اگر بپذیریم که ما اکنون طبیعت را بهتر از هر زمان دیگری می‌شناسیم، اگر همه ایده‌های مرسوم تا حال آشکار شده‌اند، و اگر همه چیز اکنون ساخته شده است، پس جواب خوبی برای پرسش ما وجود نخواهد داشت. تفکر مخالف‌خوان هیچ معنی‌ای ندارد مگر این که بدانیم دنیا هنوز معماهایی دارد که کشف و مغلوب نشده‌اند.

قطعاً خیلی چیزها هست که ما هنوز آن‌ها را درک نکرده‌ایم، ولی درک و فهم برخی از آن‌ها غیر ممکن است، آن‌ها در واقع راز هستند تا معما. مثلاً نظریه ریسمان فیزیک عالم را با لرزش اشیایی یک بعدی به نام ریسمان توضیح می‌دهد. آیا نظریه ریسمان صحیح است؟ نمی‌توان آن را به صورت تجربی آزمود. حتا آدم‌های بسیار کمی (اگر وجود داشته باشند) می‌توانند تمام پیامدهای آن را بفهمند. آیا دلیلش این است که موضوع «سخت»ی است یا این که این موضوع اساساً یک «راز» است؟ تفاوت خیلی مهمی است. به چیزهای سخت می‌توان دست یافت ولی به غیر ممکن‌ها نه.

برگردیم به نسخه کسب و کاری پرسش مخالف‌خوان: چه شرکت ارزشمندی هست که کسی آن را نساخته است؟ هر پاسخ درست الزاماً یک معما است: چیزی مهم ولی ناشناخته، چیزی که انجام دادن آن سخت، ولی انجام شدنی است. اگر معماهای حل نشده زیادی در دنیا باقی مانده است احتمالاً تعداد زیادی شرکت‌های تغییر دهنده‌ی دنیا هستند که هنوز کارشان آغاز نشده است. این فصل به شما کمک می‌کند تا به معماها فکر کنید و نیز این که چطور آن‌ها را پیدا کنید.

چرا آدم‌ها به دنبال معماها نیستند؟

خیلی از مردم طوری رفتار می‌کنند که گویی هیچ معمایی برای پیدا کردن وجود ندارد. نهایت چنین تفکری «تد کازینسکی» مشهور به «بمب‌گذار دانشگاهی» است. کازینسکی کودک نابغه‌ای بود که در ۱۶ سالگی وارد دانشگاه هاروارد شد. او تحصیلاتش را تا دکترای ریاضی ادامه داد و استاد دانشگاه برکلی کالیفرنیا شد. ولی شما همیشه از کارزار ۱۷ ساله تروریستی او علیه استادان دانشگاه، فناوران و صاحبان کسب و کار که با بمب‌های لوله‌ای (استوانه‌ای) صورت می‌داد شنیده‌اید.

در اواخر ۱۹۹۵ مسئولان نمی‌دانستند «بمب‌گذار دانشگاهی» کیست و کجا است. بزرگ‌ترین سر نخ یک بیانیه ۳۵۰۰۰ کلمه‌ای بود که کازینسکی نوشته بود و ناشناس به مطبوعات فرستاده بود. پلیس فدرال آمریکا از برخی نشریات معتبر خواست تا آن را چاپ کنند، به امید این که گشایشی در پرونده اتفاق بیافتد. این کار جواب داد: برادر کازینسکی سبک نگارش او را تشخیص و او را لو داد.

شاید فکر می‌کنید که سبک نگارش او نشانه‌‌های آشکاری از دیوانگی داشته است اما آن بیانیه به طرز خیره‌کننده‌ای قانع کننده بود. کازینسکی ادعا کرده بود که برای شاد بودن هر فردی «باید اهدافی داشته باشد که تحقق آن‌ها نیاز به تلاش داشته باشد و نیاز دارد که حداقل برخی از اهدافش محقق شود.» او اهداف بشری را به سه دسته تقسیم کرده بود:

این یک مدل کلاسیک از تثلیث آسان، سخت و غیر ممکن است. کازینسکی معتقد بود که آدم‌های دنیای جدید به خاطر این که همه مسائل سخت دنیا حل شده‌ است، افسرده شده‌اند. هر چیزی که باقی مانده یا آسان است یا غیر ممکن و دنبال کردن این کارها هرگز انسان‌ها را ارضا نمی‌کند. هر کاری که تو می‌توانی یکنی، حتا یک بچه هم می‌تواند انجام دهد و هر کاری که نمی‌توانی بکنی، حتا آینشتاین هم نمی‌تواند بکند. بنابراین فکر کازینسکی نابود کردن نهادهای موجود و رها شدن از شر همه فناوری‌ها بود تا آدم‌ها بتوانند دوباره همه چیز را از نو شروع کنند و دوباره بر روی مسائل سخت کار کنند.

روش‌های کازینسکی دیوانه‌وار بود، اما این فقدان ایمان به فناوری‌های نو را همه جا در اطرافمان می‌توان دید. نمادهای پیش پا افتاده ولی آشکار نوپرستی شهری را در نظر بگیرید: عکس‌های قدیمی ساختگی، سبیل دسته موتوری و صفحه‌های موسیقی، همه ما را به گذشته‌ای می‌برند که هنوز آدم‌ها به آینده خوش‌بین بودند. اگر هر چیزی که ارزش انجام دادن داشته است تا به حال انجام شده باشد، بهتر است وانمود کنید که به «موفقیت» حساسیت دارید و در کافه‌ای به کار مشغول شوید.


نوپرست یابمب‌گذار دانشگاهی؟

همه بنیادگراها این‌طور فکر می‌کنند و این موضوع محدود به تروریست‌ها و نوپرستان نیست. مثلاً بنیادگرایی مذهبی قائل به هیچ حد وسطی برای پرسش‌های سخت نیست: حقایق ساده‌ای وجود دارند که از بچه‌ها انتظار می‌رود آن‌ها را از حفظ بگویند و بعد از آن اسرار الهی است که اصلاً بیان‌شدنی نیست و در میان این دو، منطقه حقایق و دروغ‌های الحادی است. در دین جدید «محیط‌زیست‌گرایی»، حقیقت ساده این است که ما باید نگهبان محیط زیست باشیم. در فراسوی آن، اعتقاد این است که مادر طبیعت از همه بهتر می‌داند و نمی‌شود او را مورد پرسش قرار داد. طرفداران بازار آزاد منطق مشابهی را می‌پرستند. ارزش هر چیزی را بازار تعیین می‌کند. حتا یک بچه هم می‌تواند قیمت‌های سهام را دنبال کند. ولی فارغ از این که چقدر این قیمت‌ها منطقی هستند، نباید آن‌ها را پیش‌بینی کرد. بازار خیلی خیلی بیشتر از شما می‌داند.

چرا بخش بزرگی از جامعه ما فکر می‌کنند دیگر معمای سختی برای حل کردن نمانده است؟ محتمل است آغاز آن از جغرافی باشد. دیگر جای ناشناخته‌ای در نقشه‌ها نمانده است. اگر در قرن هجدهم بودید، هنوز جاهای جدیدی برای رفتن بود. بعد از شنیدن داستان‌های مکاشفات دیگران، ممکن بود شما هم کاوشگر بشوید. این موضوع ممکن است تا حدی در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم هم درست باشد. بعد از آن زمان، عکس‌های «نشنال جئوگرافی» به همه غربی‌ها نشان داد که دورترین و ناشناخته‌ترین و اکتشاف‌نشده‌ترین بخش‌های جهان چه شکلی هستند. امروزه کاوشگران و مکتشفان فقط در کتاب‌های تاریخی و داستان‌های کودکانه یافت می‌شوند. دیگر پدر و مادرها همانطور که توقع ندارند بچه‌هایشان دزد دریایی یا سلطان بشوند، توقع ندارند آن‌ها کاوشگر بشوند. شاید هنوز چند تا قبیله ناشناخته در اعماق آمازون باشند و می‌دانیم که آخرین جای باقیمانده برای برای اکتشاف، اعماق اقیانوس‌ها است. اما ناشناخته‌ها هیچگاه این قدر دور از دسترس نبودند.

در کنار این واقعیت طبیعی که مرزهای فیزیکی دور شده‌اند، چهار رویکرد اجتماعی در بی‌اعتقادی به معماها با هم دست به یکی شده‌اند. اولی «اعتقاد به تغییرات بطئی» یا استدراج است. از روزگاران گذشته به ما آموخته‌اند که راه درست انجام دادن کارها این است که در هر بار یک قدم کوچک به جلو برداریم، هر روز یک قدم و مرحله به مرحله. اگر به چیزی فراتر از این برسید و در نهایت چیزی را بیاموزید که در امتحان‌ها نیست، هیچ اعتباری از آن به دست نمی‌آورید. ولی در عوض اگر دقیقاً همان چیزی را که از شما خواسته‌اند (کمی بهتر از هم دوره‌ای‌هایتان) انجام بدهید، A می‌گیرید. این فرایند ارتقای شغلی را هموار می‌کند و دلیل این که دانشگاه‌هابه جای این که به دنبال کشف مرزهای دانش باشند، دنبال افزایش تعداد مقالات سطحی هستند، این است.

دومی بیزاری از خطرپذیری است. مردم از معماها می‌ترسند چون از این که راه خطا را بروند می‌ترسند. طبق تعریف، معما چیزی نیست که عموم به آن اعتقاد دارند. اگر رسیدن به هدف‌تان باعث هیچ خطا و اشتباهی در زندگی‌تان نمی‌شود، نباید به دنبال معماها باشید. چشم‌انداز این که تنها باشید و همه زندگی خود را واقعاً وقف چیزی بکنید که هیچ کس به آن اعتقاد ندارد بسیار سخت است. چشم‌انداز تنها بودن و اشتباه کردن تاب‌ناپذیر است.

سومی خشنودی از خود است. بیشترین آزادی و توانایی برای دنبال کردن تفکرات جدید را نخبگان جامعه دارند، ولی به نظر می‌رسد که آن‌ها کمتر از دیگران به معماها اعتقاد دارند. چرا به دنبال کشف یک معمای جدید باشی وقتی که به راحتی می‌توانی اجاره همه چیزهایی که تا الان انجام شده‌اند را جمع کنی؟ هر پاییز، رؤسای پیر دانشکده‌های حقوق و تجارت به دانشجویان جدید با یک پیغام ضمنی خوشامد می‌گویند: «شما به این دانشگاه عالی وارد شده‌اید. نگرانی‌های شما دیگر تمام شده است. زندگی‌تان روبراه خواهد بود». ولی اگر به این گفته‌ها اعتقاد نداشته باشید، احتمالاً به همه این‌ها که می‌گویند می‌رسید.

چهارمی «مسطح بودن» است. همانطور که جهانی‌سازی پیشرفت می‌کند، مردم، دنیا را به شکل یک بازار بزرگ و شدیداً رقابتی و همگن می‌بینند: دنیا مسطح است. با این فرض، هر کسی که احتمالاً جاه‌طلبی برای دنبال کردن معمایی داشته باشد، ابتدا از خودش می‌پرسد: اگر این کار کشف چیزی جدید، شدنی باشد، مگر می‌شود کسی از میان این همه آدم‌های ناشناخته‌ی باهوش‌تر و خلاق‌تر تا به حال آن را کشف نکرده باشد؟ این نجوای شک‌آمیز، می‌تواند مردم را حتا از شروع جستجو به دنبال معماها -در دنیایی که به نظر می‌رسد خیلی بزرگ‌تر از آن است که یک نفر بتواند چیزی یکتا به آن بیافزاید- دلسرد کند.

راه خوش‌بینانه‌ای برای توصیف نتیجه این چهار گرایش وجود دارد: امروزه، شما نمی‌توانید یک آیین را آغاز کنید. چهل سال پیش، مردم راحت‌تر این طرز فکر را که همه دانش به طور کامل شناخته شده نیست، قبول می‌کردند. بسیاری از مردم فکر می‌کردند که می‌توانند به عضویت یک گروه تعلیمی پیشتاز -از حزب کمونیست تا«هاری کریشنا»- درآیند که راه را به آن‌ها نشان دهد. اما امروزه آدم‌های خیلی کمی تفکرات غیرمؤمنانه را جدی می‌گیرند و جریان غالب آن را نشانه پیشرفت می‌بیند. ما می‌توانیم خشنود باشیم که امروزه فرقه‌های دیوانه‌وار کمتری داریم، ولی این دستاورد با هزینه خیلی گزافی به دست آمده است: ما حس شگفتی نسبت به معماهایی که هنوز کشف نشده‌اند را از دست داده‌ایم.

دنیای عرفی

اگر به معماها اعتقاد نداشته باشید، دنیا را چطور می‌بینید؟ باید باور کنید که ما همه پرسش‌های بزرگ را حل کرده‌ایم. اگر قواعد و قراردادهای این دوره و زمانه درست باشند، ما می‌توانیم بسیار از خودمان راضی باشیم و به خودمان ببالیم و بگوییم: «خدا در ملکوت آسمان‌هایش است، در دنیا هیچ مشکلی نیست.»

مثلاً دنیای بدون معما درک و فهم کاملی از عدالت خواهد داشت. هر بی عدالتی الزاماً شامل یک حقیقت اخلاقی است که در ابتدای کار عده‌ی کمی آن را تشخیص می‌دهند: در جامعه‌ای مردم‌سالار، یک عمل نادرست فقط وقتی می‌تواند پایدار بماند که اغلب مردم آن را بی عدالتی نبینند. در آن اوایل فقط اقلیت اندکی که طرفدار الغای برده‌داری بودند، برده‌داری را عملی شیطانی می‌دانستند. این قاعده به درستی به یک عرف تبدیل شده بود، اما هنوز در اوایل فرن نوزدهم یک معما بود. گفتن این که امروزه هیچ معمایی برای حل کردن وجود ندارد، متضمن پذیرش این است که ما در جامعه‌ای زندگی می‌کنیم که هیچ بی عدالتی پنهانی ندارد.

در اقتصاد، بی اعتقادی به معماها منجر به اعتقاد به کارآمدی بازارها می‌شود. ولی وجود حباب اقتصادی نشان می‌دهد که بازارها ممکن است ناکارآمدی فاحش داشته باشند. (و هر چقدر که آدم‌های بیشتری به کارآمدی بازار اعتقاد داشته باشند، حباب بزرگ‌تر و بزرگ‌تر می‌شود.) در ۱۹۹۹ هیچ کس نمی‌خواست بپذیرد که ارزش‌گذاری اینترنت غیر عقلانی بود. همین موضوع درباره خانه در ۲۰۰۵ هم صدق می‌کند: آلن گرینسپن، رئیس فدرال رزرو مجبور شد به «نشانه‌هایی از «کف» در بازارهای محلی» اذعان کند، با این حال گفت: «حباب در قیمت خانه در کل کشور احتمالاً رخ نخواهد داد.» بازار هر چیزی که می‌شد دانست را انعکاس داده بود و نمی‌شد به آن خرده گرفت. بعد از آن قیمت خانه در کل کشور سقوط کرد و بحران اقتصادی سال ۲۰۰۸ چندین تریلیون دلار را ناپدید کرد. نتیجه این شد که آینده معماهای زیادی دارد که اقتصاددان‌ها نمی‌توانند با نادیده گرفتن آن‌ها، آن‌ها را از بین ببرند.

وقتی که یک شرکت اعتقاد به معماها را متوقف کند چه اتفاقی رخ می‌دهد؟ انحطاط «هیولت-پاکارد» داستانی هشدارآمیز را به ما نشان می‌دهد. در ۱۹۹۰ این شرکت ۹ میلیارد دلار می‌ارزید. سپس یک دهه پر از اختراع فرا رسید. در ۱۹۹۱ اچ‌پی «DeskJet 500C» را عرضه کرد، اولین چاپگر رنگی ارزان و به صرفه. در ۱۹۹۳ به «OmniBook» دست یافت، یکی از اولین لپ‌تاپ‌های قابل حمل. سال بعد اچ‌پی «OfficeJet» را عرضه کرد، اولین چند کاره چاپگر/فکس/کپی دنیا. این توسعه محصول فوق‌العاده پاسخ داد و در میانه سال ۲۰۰۰ ارزش HP به ۱۳۵ میلیارد دلار رسید.

ولی در اواحر ۱۹۹۹ وقتی اچ‌پی کارزار برندسازی درباره ضرورت «اختراع» را آغاز کرد، خود اختراع را متوقف کرد. در سال ۲۰۰۱ شرکت «خدمات اچ‌پی» را راه‌اندازی کرد، دفتر فروش پر زرق و برق مشاوره و پشتیبانی. در سال ۲۰۰۲ اچ‌پی که احتمالاً نمی‌دانست چه کار باید بکند، با کامپک ادغام شد. در سال ۲۰۰۵ ارزش شرکت به ۷۰ میلیارد دلار سقوط کرد که به سختی به اندازه نصف ارزش شرکت در ۵ سال قبلش بود.

هیأت مدیره اچ‌پی نمونه یک جامعه ناکارآمد بود: اچ‌پی به دو بخش تقسیم شده بود که فقط یکی از آن‌ها به فناوری اهمیت می‌داد. این بخش را «تام پرکینز» اداره می‌کرد که مهندسی بود که به درخواست شخصی بیل هیولت و دیوید پکارد (مؤسسان شرکت) در سال ۱۹۶۳ به این شرکت آمده بود تا بخش تحقیقات شرکت را رهبری کند. در سال ۲۰۰۵ پرکینز ۷۳ ساله شبیه مسافر زمانی بود که از روزهای خوب «خوش‌بینی» می‌آمد. او معتقد بود که هیأت مدیره باید فناوری‌های باارزش جدید را شناسایی و شرکت را موظف به ساخت آن‌ها کند. اما بخش پرکینز مغلوب بخش دیگر شرکت شد که «پاتریشیا دان» بانکدار و تاجر آن را رهبری می‌کرد. او معتقد بود که برنامه‌ریزی برای فناوری‌های آینده خارج از اختیارات و وظایف هیأت مدیره است. او فکر می‌کرد هیأت مدیره باید خودش را به اندازه نقش یک نگهبان شب محدود کند و مراقب باشد که آیا همه چیز در واحد حسابداری رو به راه است؟ آیا آدم‌هااز نقش‌هایی که برایشان تعریف شده تبعیت می‌کنند؟

در میانه این نزاع داخلی شرکت، یکی از اعضای هیأت مدیره اطلاعات شرکت را در اختیار رسانه‌ها می‌گذاشت. بعد از مدتی معلوم شد که «دان» برای پیدا کردن این فرد از شنود غیرقانونی استفاده کرده است و این رسوایی از رسوایی نشت اطلاعات شرکت بدتر بود و چهره هیأت مدیره را به شدیداً مخدوش کرد. با رها کردن جستجو برای معماهای فناوری، شرکت اچ‌پی را شایعات احاطه کرد و نتیجه‌اس این شد که ارزش شرکت در انتهای سال ۲۰۱۲ به ۲۳ میلیارد دلار برسد که با احتساب تورم اندکی بیشتر از ارزش این شرکت در سال ۱۹۹۰ است.

درباره معماها

نمی‌توان بدون جستجو برای معماها آن‌ها را کشف کرد. «اندرو وایلز» با اثبات آخرین قضیه فرما این را به خوبی نشان داد. قضیه‌ای که ۳۵۸ سال ریاضی‌دانان برای اثبات آن تلاش‌های بی‌حاصلی کرده بودند و شکست آن‌ها ممکن بود همگان را به این نتیجه برساند که این قضیه اثبات‌ناپذیر است. «پیر فرما» در سال ۱۶۳۷ حدسی را مطرح کرد که هیچ اعداد صحیح a و b و c وجود ندارد که در معادله an + bn = cn (برای n بزرگ‌تر از ۲) صدق کند. او مدعی بود که این قضیه را اثبات کرده است ولی بدون این که آن را جایی نوشته باشد مرد و حدس او تا مدتهای مدید بزرگ‌ترین مسأله حل نشده ریاضی باقی ماند. «وایلز» در ۱۹۸۶ کار بر روی این قضیه را آغاز کرد ولی تا ۱۹۹۳ که خود را به جواب نزدیک می‌دید، آن را مخفی نگه داشت. بعد از ۹ سال تلاش فراوان «وایلز» در سال ۱۹۹۵ حدس فرما را ثابت کرد. او نیاز به استعداد داشت و نیز ایمان به معماها. اگر معتقد باشید که یک کار سخت، غیر ممکن است، برای انجام آن تلاش نخواهید کرد. ایمان به معماها حقیقتی تأثیرگذار است.

واقعیت این است که معماهای خیلی بیشتری وجود دارد که هنوز کشف نشده‌اند ولی فقط جستجوگران خستگی ناپذیر آن‌ها را می‌یابند. کارهای زیادی در علوم، پزشکی، مهندسی و همه شاخه‌های فناوری هنوز مانده است که باید انجام شود. ما امروزه در آستانه دستیابی به هدف‌هایی هستیم که بر لبه دانش امروزی قرار دارند ولی به قدری جاه‌طلبانه هستند که حتا برجسته‌ترین ذهن‌های «انقلاب علمی» در به زبان آوردن آن‌ها تردید داشتند. ما می‌توانیم سرطان، زوال عقل و بیماری‌های مربوط به پیری را درمان کنیم. ما می‌توانیم راه‌های جدیدی برای تولید انرژی بیابیم که دنیا را از نزاع بر سر سوخت‌های فسیلی نجات دهد. ما می‌توانیم راه‌هایی سریع‌تر و سریع‌تر برای مسافرت در سطح سیاره پیدا کنیم. ما حتا می‌توانیم یاد بگیریم که چطور از سطح سیاره فراتر رفته و به دنبال مرزهای جدیدتر باشیم. ولی اگر این معماها را نشناسیم و خودمان را مجبور نکنیم که دنبال آن‌ها باشیم، هرگز موفق به انجام آن‌ها نخواهیم شد.

کسب و کار هم همین است. شرکت‌های بزرگ را می‌توان بر روی ناشناخته‌های دنیا بنا کرد. شرکت‌های نوپای سیلیکون ولی را ببینید که چطور از فرصت‌های دست نخورده و ظرفیت‌های خالی دنیای اطراف ما -که اغلب نادیده گرفته می‌شوند- استفاده می‌کنند. قبل از Airbnb، مسافرها انتخاب کمی داشتند و باید هزینه گزافی برای یک اتاق هتل پرداخت می‌کردند و مالکان خانه‌ها هم نمی‌توانستند به سادگی و با اطمینان خاطر فضاهای خالی خود را اجاره بدهند. Airbnb این حوزه بکر و دست نخورده و تقاضای بدون پاسخ را پیش از دیگران دید. مشابه همین اتفاق برای سرویس‌های اجاره خودروی شخصی «اوبر» و «لیفت» افتاد. عده کمی تصور می‌کردند که بتوان فقط با متصل کردن آدم‌هایی که می‌خواهند از جایی به جایی بروند و آن‌هایی که می‌خواهند آن‌ها را برسانند، یک کسب و کار میلیارد دلاری راه انداخت. پیش از آن شرکت‌های مجوزدار تاکسی‌رانی و اجاره لیموزین وجود داشتند. فقط با اعتقاد به معماها و جستجو برای آن‌ها می‌توان فرصت‌هایی را که فراسوی قواعد رایج فعلی قرار دارند دید. وجود شرکت‌های اینترنتی زیادی مانند فیسبوک که اغلب به علت سادگی زیاد دست کم گرفته می‌شوند، خود دلیل و برهانی است برای وجود داشتن معماها. اگر تفکراتی که در گذشته بسیار ابتدایی به نظر می‌رسیدند می‌توانند به کسب و کارهایی بزرگ تبدیل شوند، پس هنوز شرکت‌های بزرگ زیادی وجود دارند که ساخته نشده‌اند.

چطور معماها را پیدا کنیم

دو جور معما وجود دارد: معماهای طبیعت و معماهای مربوط به آدم‌ها. معماهای طبیعت ما را احاطه کرده‌اند. برای یافتن آن‌ها باید جنبه‌های ناشناخته دنیای مادی اطراف را بشناسیم. معماهای مربوط به آدم‌ها متفاوت‌اند: این معماها چیزهایی هستند که آدم‌ها درباره خودشان نمی‌دانند یا چیزهایی هستند که آدم‌ها آن‌ها را مخفی می‌کنند چون نمی‌خواهند دیگران از آن‌ها سر در بیاورند. پس وقتی که درباره نوع شرکتی که می‌خواهید بسازید فکر می‌کنید، دو پرسش کاملاً متفاوت باید بپرسید: چه معماهایی است که طبیعت به شما نمی‌گوید؟ چه معماهایی است که مردم به شما نمی‌گویند؟

فرض این که معماهای طبیعت مهم‌ترین معماها هستند ساده است: آدم‌هایی که به دنبال معماهای طبیعت هستند به طرز رعب آوری معتبرند. به همین دلیل است که استادان فیزیک همکاران بدی هستند، چون حقایق بنیادی زیادی را می‌دانند فکر می‌کنند همه حقایق را می‌دانند. اما دانستن نظریه الکترومغناطیس باعث می‌شود که مشاور ازدواج خوبی باشید؟ آیا یک نظریه‌پرداز گرانش بیشتر از شما درباره کسب و کارتان می‌داند؟ در پی‌پال یک بار با یک دکترای فیزیک برای یک شغل مهندسی مصاحیه کردم. وسط اولین پرسش من با صدای بلند گفت: «بس است! می‌دانم چه می‌خواهی بپرسی!» ولی او اشتباه می‌کرد. ساده‌ترین تصمیمی که برای استخدام نکردن یک نفر گرفتم، همان دفعه بود.

معمولاً معماهای نربوط به انسان‌ها به اندازه کافی قدر دانسته نمی‌شود. شاید به این دلیل که برای پرسیدن پرسش‌هایی که پرده از رخ آن‌ها برمی‌دارد، نیاز به چندین سال تحصیلات عالی نیست: چی چیزی است که مردم اجازه ندارند درباره آن‌ها صحبت کنند؟ چه چیزی ممنوع یا تابو است؟

گاهی وفت‌ها جستجو برای معماهای طبیعی و جستجو برای معماهای انسانی ما را به یک حقیقت رهنمون می‌شود. دوباره به معمای انحصار توجه کنید: رقابت و سرمایه‌داری متضاد هم هستند. اگر از این نکته آگاه نبودید، ممکن بود این را از راه طبیعی و تجربی کشف کنید: یک مطالعه کمی درباره سود شرکت‌ها می‌کردید و می‌فهمیدید که سود شرکت‌ها در رقابت از بین می‌رود. با این حال می‌توانستید از روش کشف معماهای انسانی استفاده کنید و بپرسید: آدم‌هایی که شرکت‌ها را اداره می‌کنند درباره چه چیزی نباید حرف بزنند؟ متوجه می‌شدید که شرکت‌های دارای انحصار، انحصار خود را کوچک جلوه می‌دهند تا از بررسی‌های دقیق در امان باشند در حالی که رهیافت شرکت‌های رقابتی اغراق درباره یکتا بودنشان است. تفاوت بین این شرکت‌ها ظاهراً خیلی کم است ولی در واقع تفاوت شگرفی بین آن‌ها وجود دارد.

بهترین جا برای دنبال معماها گشتن جایی است که هیچ کس دیگر آن جا را نمی‌گردد. بسیاری از مردم فقط به شیوه‌ای که آموزش دیده‌اند فکر می‌کنند. هدف مدرسه رفتن و درس خواندن اساساً بازتولید خرد عمومی است. ممکن است بپرسید: آیا رشته‌های دانشگاهی‌ای وجود دارند که مهم باشند ولی هنوز استاندارد و نهادینه نشده باشند؟ مثلاً فیزیک یک رشته دانشگاهی اصلی در همه دانشگاه‌های بزرگ است و راه خودش را پیدا کرده است. نقطه مقابل فیزیک ممکن است «طالع بینی» باشد، ولی «طالع بینی» را کسی مهم نمی‌داند. علم تغذیه چطور؟ علم تغذیه برای همه مهم است ولی شما نمی‌توانید در این رشته در هاروارد درس بخوانید. بسیاری از دانشمندان برتر سراغ سایر رشته‌ها می‌روند. بسیاری از مطالعات بزرگ ۳۰ یا ۴۰ سال پیش انجام شده‌اند و بسیاری از آن‌ها ناقص هستند. هرم غذایی که به ما می‌گوید کمتر چربی بخوریم و بیشتر حبوبات، احتمالاً محصول کمپانی‌های بزرگ غذایی است تا دانش و مطالعات علمی. نتیجه اصلی آن هم شیوع بیشتر چاقی مفرط است. چیزهای زیادی برای یادگیری وجود دارد: ما درباره فیزیک ستاره‌های دوردست بیشتر می‌دانیم تا از دانش تغذیه انسانی. ساده نیست ولی غیر ممکن هم نیست: دقیقاً همان رشته‌ای که احتمالاً پر از معماها است.

با معماها چه کنیم؟

اگر به یک معما رسیدید باید انتخاب کنید: آیا به کسی می‌گویید؟ یا آن را برای خودتان نگه می‌دارید؟

بستگی به خود معما دارد: برخی از آن‌ها از بقیه خطرناک‌ترند. همانطور که «فاوست» به «وگنر» می‌گوید:

معدودی که می‌دانستند باید دنبال چه بگردند،
با نادانی فراوان تمام اسرار خود را به نمایش گذاشتند،
و تمام احساسشان را بر فرومایگان آشکار ساختند،
سرنوشت حتمی بشر مصلوب شدن و سوختن در آتش است.

اصلاً فکر خوبی نیست که همه آنچه را که می‌دانید به دیگران بگویید، مگر اعتقادات سنتی و عرفی را.

پس به چه کسی باید آن‌ها را گفت؟ فقط به آن‌هایی که لازم است بدانند و نه بیشتر. در عمل حد میانه طلایی‌ای بین به هیچ کس نگفتن و به همه کس گفتن وجود دارد و آن هم «شرکت» است. بهترین کارآفرینان این را می‌دانند: هر کسب و کار بزرگی حول و حوش یک معما ساخته شده است که از نگاه آدم‌های بیرون از شرکت مخفی شده است. هر شرکت بزرگی نقشه‌ای مرموز برای تغییر جهان دارد. وقتی که معمای خود را به دیگران می‌گویید، آن‌ها را به کسانی تبدیل می‌کنید که ممکن است به شما خیانت کنند.

همانطور که «تالکین» در «ارباب حلقه‌ها» می‌نویسد:

جاده امتداد پیدا می‌کند و می‌رود و می‌رود
درست از جلوی همان دری که شروع شده است.

زندگی سفری طولانی است. در تمام طول این مسیر رد پای مسافران قبلی تا افق به چشم می‌خورد ولی در انتهای این داستان شعری دیگر آشکار می‌شود:

هنوز در پیچ جاده ممکن است منتظر باشند
راهی تازه یا دروازه‌ای مخفی،
هر چقدر که امروز عبور از آن‌ها برای ما سخت باشد،
فردا ما به راهی خواهیم رسید
و قدم در راهی مخفی خواهیم گذاشت
که ما را به ماه یا خورشید رهنمون خواهد شد

با همه این‌ها، راه تا بی‌نهایت نیست. قدم در راه‌های ناشناخته بگذارید.