فصل ۶: تو بلیت بخت‌آزمایی نیستی

در دنیای کسب و کار، همواره این پرسش مطرح است که آیا موفقیت از بخت و اقبال به دست می‌آید یا مهارت.

نظر آدم‌های موفق چیست؟ «مالکولم گلدول» نویسنده موفقی که درباره آدم‌های موفق می‌نویسد، در کتاب «پرت‌ها» (outliers) این طور بیان می‌کند «آش شله‌قلم‌کاری از بخت بلند و برتری‌های تصادفی». «وارن بافت»، در جمله مشهوری خودش را «عضو باشگاه اسپرم خوش اقبال» می‌نامد و برنده «بخت‌آزمایی تخمدان». «جف بزوس»، علت موفقیت آمازون را «هم‌خطی شگفت‌انگیز ستاره‌ها» بیان می‌کند و به شوخی می‌گوید «نیمی اقبال، نیمی زمان‌بندی خوب و بقیه آن کار مغزها بود». «بیل گیتس» حتا فراتر از این‌ها، ادعا می‌کند که «بسیار خوش اقبال بود که با مهارت‌های خاصی به دنیا آمد»، اگر چه معلوم نیست که آیا واقعاً شدنی است یا نه.

شاید این از فروتنی این آدم‌ها باشد. با این حال پدیده کارآفرینی سریالی، علاقه ما به محصول بخت و اقبال دانستن موفقیت را زیر سؤال می‌برد. صدها نفر چندین و چند کسب و کار چندین میلیون دلاری راه انداخته‌اند. تعداد کمی مثل «استیو جابر»، «جک دورسی» و «ایلان ماسک» چند شرکت چندین میلیارد دلاری ساخته‌اند. اگر دلیل عمده موفقیت، بخت‌یاری بود، این کارآفرینان سریالی احتمالاً وجود نداشتند.

در ژانویه ۲۰۱۳، جک دورسی برای دو میلیون دنبال کننده‌اش توئیت کرد: «موفقیت هرگز تصادفی نیست.» بسیاری از پاسخ‌ها آشکارا منفی بود. الکسیس مادریگال، گزارشگر «آتلانتیک» با ارجاع به این توئیت نوشت: «همه مردان سفید پوست میلیونر می‌گویند: موفقیت هرگز تصادفی نیست.» درست است که برای انجام کارهای جدید، آدم‌های موفق کمتر سختی می‌کشند که علت آن هم شبکه آن‌ها، ثروت یا تجربه آن‌‌ها است. اما ما در نادیده گرفتن هر کسی که ادعا می‌کند طبق یک نقشه موفق شده است، خیلی عجله می‌کنیم.

آیا راهی برای حل و فصل هدفمند این مباحثه وجود دارد؟ متأسفانه نه، چون شرکت‌ها آزمایش نیستند. مثلاً برای به دست آوردن پاسخی علمی درباره فیسبوک، ما باید به سال ۲۰۰۴ برگردیم، ۱۰۰۰ نسخه از دنیا بسازیم و در هر کدام آن‌ها یک کپی از فیسبوک را راه بیاندازیم تا ببینیم چند بار موفق می‌شود. ولی این آزمایش، شدنی نیست. هر شرکتی در محیطی کاملاً یکتا آغاز می‌شود و هر شرکتی فقط یک بار آغاز می‌شود. وقتی که فقط یک نمونه داریم، آمار به درد نمی‌خورد.

از عصر روشنگری تا میانه قرن بیستم، بخت، چیزی بود که باید آن را رام کرد، تحت سلطه درآورد و کنترل کرد. همه موافق بودند که باید کاری را انجام بدهی که از عهده‌اش برمی‌آیی، نه این که بر چیزی که نمی‌توانی تمرکز کنی. «رالف والدو امرسان» با نوشتن «فرومایگان به بخت ایمان دارند و به شرایط. ... ایمان قوی‌مایگان به تلاش و اثرگذاری است»، این اخلاقیات را جاودانه کرد. «روآل آمانسن» در سال ۱۹۱۲، بعد از این که اولین کاوش‌گر قطب جنوب شد، نوشت: «پیروزی در انتظار کسانی است که همه مقدمات آن را فراهم کرده‌اند. چیزی که مردم آن را بخت و اقبال می‌نامند». هیچکس وانمود نمی‌کرد که بداقبالی وجود نداشت، ولی نسل‌های پیشین معتقد بودند که با سخت کار کردن، بخت و اقبال خود را بسازند.

اگر فکر می‌کنید که زندگی‌تان بر مدار بخت و اقبال می‌چرخد، چرا این کتاب را می‌خوانید؟ آموختن درباره استارتاپ‌ها کاملاً بیهوده است اگر بدانید که فقط داستان کسانی است که در بخت‌آزمایی برنده شده‌اند. «دستگاه‌های قمار به زبان آدمیزاد» می‌تواند ادعا کند که نحوه استفاده از دستگاه را به شما یاد می‌دهد، ولی نمی‌تواند به شما بگوید که چطور ببرید.

آیا بیل گیتس خیلی ساده در بخت‌آزمایی هوش برنده شده بود؟ «شریل سندبرگ» با استعدادی خدادادی به دنیا آمده بود یا خودش آن را به دست آورده بود؟ وقتی درباره پرسش‌های تاریخی مثل این بحث می‌کنیم، بخت و اقبال در زمان گذشته است. پرسش‌های بسیار بسیار مهم‌تر درباره آینده است: آیا بیشتر بخت و اقبال است یا تدبیر؟

آیا می‌توانید آینده‌تان را کنترل کنید؟

می‌توانید انتظار داشته باشید آینده به شکلی قطعی اتفاق بیافتد یا آن را مبهم و نامعلوم تلقی کنید. اگر آینده را چیزی قطعی بدانید، درک و فهم پیشاپیش آن و تلاش برای شکل دادن آن معنی دارد. ولی اگر آینده را چیزی مبهم تلقی کنید که قوانین تصادفی بر آن حاکم است، در تلاش برای چیرگی بر آن تسلیم خواهید شد.

نگرش‌های غیر قطعی به آینده توضیح می‌دهد که در دنیای امروز ناکارآمدترین چیز چیست. فرایند همه برگ‌ها را می‌بُرد: وقتی که مردم برنامه مشخصی برای اجرا ندارند، از قوانین معمول برای سر هم کردن یک سبد از انتخاب‌های گوناگون استفاده می‌کنند. این توصیف امروز آمریکا است. در دوره اول دبیرستان، تشویق می‌شویم تا انبانی از «فعالیت‌های فوق برنامه» را آغاز کنیم. در دوره دوم دبیرستان، دانش‌آموزان با انگیزه، برای همه فن حریف شدن، سخت‌تر رقابت می‌کنند. وقتی یک دانش‌آموز وارد دانشگاه می‌شود، یک دهه را صرف رزومه‌ای سردرگم و متنوع کرده است تا برای آینده‌ای کاملاً ناشناخته آماده شود. مهم نیست چه اتفاقی می‌افتد، او در اصل برای هیچ کاری آماده نیست.

در عوض، یک نگاه قطعی، تأیید کننده اعتقادات شرکتی است. به جای دنبال کردن میان‌مایگی چند وجهی و «به خوبی رُند شده» نامیدن آن، یک آدم قطعی بهترین کاری که می‌تواند انجام دهد را مشخص کرده و آن را انجام می‌دهد. به جای بی‌امان کار کردن برای همرنگ جماعت شدن، می‌کوشد تا در چیزی حقیقی عالی شود، تا انحصار چیزی را به دست بیاورد. کاری که جوانان در این دوره و زمانه می‌کنند، این نیست، چون همه آدم‌های اطراف‌شان ایمان خود به یک دنیای قطعی را خیلی قبل از دست داده‌اند. هیچ کس به خاطر برتری در یک موضوع، وارد استنفورد نمی‌شود، مگر این که آن یک چیز، پرت کردن و گرفتن یک توپ چرمی باشد.

همچنین می‌توانید اتنظار داشته باشید آینده بهتر یا بدتر از زمان حال باشد. خوش‌بین‌ها به آینده خوش‌آمد می‌گویند؛ بدبین‌ها از آن می‌ترسند. حاصل ترکیب این احتمالات، نمای زیر است:

بدبینی غیرقطعی

هر فرهنگی افسانه‌ای دارد از فروپاشی روزهای طلایی‌اش، و تقریباً همه آدم‌های سرتاسر تاریخ بدبین بوده‌اند. حتا امروزه هم بدبینی هنوز بر بخش بزرگی از دنیا سلطه دارد. یک «بدبین غیرقطعی» همواره نگاهش به آینده‌ای غم‌افزا است، ولی هیچ نمی‌داند که در این باره چه کار باید بکند. این توصیفی از اروپای اوایل دهه ۷۰ تا الان است، وقتی که کل قاره تسلیم «دیوان‌سالاری بدون هدف و شناور» شد. امروزه کل منطقه یورو دچار «بحران تصویر آهسته» شده و هیچ کس مسؤل آن نیست. بانک مرکزی اروپا نماد هر چیزی هست جز اصلاح کارها: خزانه‌داری آمریکا بر روی دلار حک کرده است «ایمان ما به خدا است»؛ بانک مرکزی اروپا هم ممکن است بر روی یورو حک کند: «هر چه بادا باد». اروپایی‌ها فقط به رخدادها واکنش نشان می‌دهند و امیدوارند اوضاع بدتر نشود. بدبین غیرقطعی نمی‌تواند بفهمد که آیا فروپاشی ناگزیر کند است یا سریع، مصیبت‌بار است یا تدریجی. پس تنها کاری که می‌تواند بکند این است که منتظر رخ دادنش بماند و در این میان این جنون تعطیلات معروف اروپا، او می‌خورد و می‌نوشد و شاد است.

بدبینی قطعی

یک بدبین قطعی معتقد است که آینده قابل درک است، ولی از آنجایی که چیزی اندوهبار است، باید برایش آماده شد. شاید شگفت‌آور باشد ولی چین احتمالاً «بدبین قطعی‌»ترین مکان در دنیای امروز باشد. وقتی ما آمریکایی‌ها رشد شدید اقتصادی چین (۱۰ درصد رشد سالیانه از ۲۰۰۰) را می‌بینیم، تصورمان یک کشور مطمئن است که در حال رام کردن آینده است. علت این است که ما آمریکایی‌ها هنوز خوش‌بین‌ایم و این خوش‌بینی را به چین هم تسری می‌دهیم. از نگاه چین، رشد اقتصادی به اندازه کافی سریع نیست. همه کشورهای دیگر از این می‌ترسند که چین دنیا را بگیرد؛ چین تنها کشوری است که از اتفاق نیافتادن این موضوع می‌ترسد.

علت رشد سریع چین این است که مبنای شروع‌اش بسیار پایین است. ساده‌ترین راه برای رشد چین این است که به طور خستگی‌ناپذیری، هر چیزی که در غرب نتیجه داده است را کپی کند. و این دقیقاً همان کاری است که چین می‌کند: اجرای نقشه‌های قطعی و مسلم، با سوزاندن ذغال‌سنگ بیشتر، برای ساختن کارخانه‌ها و آسمان‌خراش‌های بیشتر. اما با جمعیت عظیمی که قیمت منابع را بالاتر می‌کشند، هیچ راهی نیست که استانداردهای زندگی چینی، هیچگاه واقعاً به کشورهای ثروتمند برسد، و چین این را می‌داند.

به همین دلیل است که رهبران چین کاملاً در این اندیشه‌اند که چطور امور به سمت بدتر شدن می‌روند. هر رهبر کهن‌سال چینی قحطی را در زمان کودکی تجربه کرده است، بنابراین وقتی «شاخه سیاسی حزب کمونیست» به آینده نگاه می‌کند، فاجعه چیزی انتزاعی نیست. عموم مردم چین هم می‌دانند که زمستان در راه است. ناظران بیرونی، مسحور فرصت‌های بزرگی‌اند که در داخل چین وجود دارد، ولی کمتر به این نکته توجه می‌کنند که ثروتمندان چینی به سختی تلاش می‌کنند که پول‌هایشان را از این کشور خارج کنند. چینی‌های فقیرتر، هر چیزی را که می‌توانند، برای روز مبادا ذخیره می‌کنند. هر رده‌ای از مردم چین، آینده را شدیداً جدی می‌گیرند.

خوش‌بینی قطعی

برای یک خوش‌بین قطعی، اگر برای آینده برنامه داشته باشد و تلاش کند تا آینده ای بهتر بسازد، آینده از وضع فعلی بهتر است. از قرن هفدهم تا دهه ۵۰ و ۶۰، خوش‌بینی قطعی، دنیای غرب را رهبری می‌کرد. دانشمندان، مهندسان، پزشکان و بازرگانان، دنیا را از هر آنچه تا قبل از آن قابل تصور بود، ثروتمندتر، سالم‌تر و دیرزی‌تر کردند. همانطور که «کارل مارکس» و «فردریش انگلس» آشکارا می‌دیدند، کسب و کارهای قرن نوزدهم «در قیاس با مجموع تمام نسل‌های پیشین، نیروهای مولده‌ای با کمیت و عظمت بیشتر پدید آورده است. رام کردن نیروهای طبیعت، تولید با ماشین، کاربرد شیمی در صنعت و زراعت، کشتی‌رانی با نیروی بخار، راه‌های آهن، تلگراف الکتریکی، دایر ساختن اراضی بخش‌های بزرگی از جهان، قابل کشتی‌رانی کردن رودخانه‌ها، جمعیت‌های انبوهی که گویی از زیر زمین احضار شده‌اند؛ در کدام یک از سده‌های پیشین می‌توانستند گمان ببرند که چنین نیروهای مولده‌ای در بطن کار اجتماعی نهفته است؟» (مانیفست حزب کمونیست، ترجمه محمد پورهرمزان، صفحات ۲۹ و ۳۰)

مخترعان و متفکران هر نسل از نسل‌های قبل خود پیشی گرفتند. در ۱۸۴۳ عموم مردم لندن به اولین تونل حفر شده زیر رودخانه تیمز دعوت شدند. در ۱۸۶۹، افتتاح کانال سوئز، عبور و مرور کشتی‌های اوراسیایی را از دور زدن دماغه امید رهانید. در ۱۹۱۴ کانال پاناما مسیر اقیانوس اطلس به آرام را کوتاه کرد. حتا «ناامیدی بزرگ» نتوانست مانع پیشرفت مداوم ایالات متحده (که همیشه خانه خوش‌بین‌ترین عاقبت‌اندیش‌های دنیا بوده است) شود. ساخت ساختمان «امپایر استیت» در ۱۹۲۹ آغاز و در سال ۱۹۳۱ به پایان رسید. ساخت «پل گلدن گیت» در ۱۹۳۳ شروع و در ۱۹۳۷ به پایان رسید. «پروژه منهتن» در سال ۱۹۴۱ آغاز شد و در ۱۹۴۵ اولین بمب اتمی جهان را ساخت. آمریکایی‌ها به بازسازی چهره جهان در زمان صلح هم ادامه دادند: ساخت «سیستم بزرگراهی بین ایالتی» در ۱۹۵۶ آغاز شد و در ۱۹۶۵ بیست هزار مایل جاده برای رانندگی آماده شد. برنامه‌ریزی قطعی حتا از سطح این سیاره هم فراتر رفت: «برنامه آپولوی ناسا» در ۱۹۶۱ شروع شد و تا قبل از اتمامش در سال ۱۹۷۲، دوازده انسان را به ماه برد.

برنامه‌های برجسته محدود به سیاست‌مدارها یا دانشمندان دولتی نیستند. در اواخر دهه ۴۰، یک کالیفرنیایی به نام «جان رِبِر» شروع کرد به طراحی مجدد جغرافیای فیزیکی کل خلیج سانفرانسیسکو. «ربر» معلم مدرسه، تولید کننده غیر حرفه‌ای تئاتر و مهندسی خودآموخته بود. بی واهمه از مجوز نداشتن، او طرح‌اش برای ساخت دو سد عظیم در منطقه خلیج، ساخت دریاچه‌هایی عظیم از آب شیرین برای نوشیدن و آبیاری و آماده‌سازی ۲۰/۰۰۰ هزار هکتار زمین برای توسعه را انتشار عمومی داد. با این که او مجوزی برای این کار نداشت ولی مردم «طرح ربر» را جدی گرفتند. روزنامه‌های کالیفرنیا آن را تأیید کردند. کنگره آمریکا برای بررسی دلایل انجام‌پذیری طرح، جلسه استماع برگزار کرد. هنگ مهندسی ارتش حتا یک نمونه کوچک شده از طرح را در مقیاس ۱/۵ هکتار در انبار «سوسالیتو» ساخت تا بتواند آن را شبیه‌سازی کند. این تست‌ها نشان داد که طرح از نظر فنی کاستی‌هایی دارد و بنابراین، طرح هیچگاه اجرا نشد.

اما آیا این روزها کسی چنین طرحی را در نگاه اول، جدی می‌گیرد؟ در سال‌های ۱۹۵۰، مردم از طرح‌های بزرگ استقبال می‌کردند و می‌پرسیدند که آیا ممکن است کار کند. امروزه طرحی عظیم که یک معلم مدرسه مطرح کرده باشد، احتمالاً به دلیل پیچیده بودن، رد می‌کنند و چشم‌اندازهای بزرگ افراد قدرتمندتر، گستاخانه تلقی شده و مسخره می‌شوند. هنوز هم می‌توانید آن مدل خلیج را در انبار سوسالیتو ببینید، مدلی که این روزها فقط یک جاذبه توریستی است: طرح‌های بزرگ برای آینده به کنجکاوی‌های باستانی تبدیل شده‌اند.

در دهه ۵۰ آمریکایی‌ها فکر می‌کردند که طرح‌های بزرگ برای آینده، آن قدر مهم‌اند که نمی‌توان آن‌ها را فقط به آدم‌‌های خبره واگذاشت.

خوش‌بینی غیرقطعی

بعد از یک مرحله کوتاه بدبینی در دهه ۷۰، از ۱۹۸۲ تا حالا خوش‌بینی غیرقطعی تفکر آمریکایی را تحت سلطه دارد. در این زمان یک دوره طولانی «بازار گاو» آغاز شد و تجارت به عنوان راه رسیدن به آینده، مهندسی را به محاق برد. از نظر یک خوش‌بین غیرقطعی، آینده بهتر خواهد بود، ولی او هیچ نمی‌داند چگونه. بنابراین او هیچ برنامه خاصی برای آن ندارد. او انتظار دارد از آینده منتفع شود ولی هیچ دلیلی برای طراحی درست آن ندارد.

خوش‌بین غیرقطعی، به جای این که سال‌ها وقت صرف ساختن محصول جدید بکند، چیزهایی که الان اختراع شده‌اند را تغییر و اصلاح می‌کند. بانک‌ها با تغییر ساختار سرمایه شرکت‌های موجود، پول به دست می‌آورند. حقوق‌دان‌ها پرونده اختلاف‌های قدیمی را حل می‌کنند یا به سایر آدم‌ها کمک می‌کنند تا به امور خود ساختار بدهند. سرمایه‌گذاران خصوصی مشارکت‌پذیر و مشاوران مدیریت، کسب و کار جدیدی راه نمی‌اندازند؛ با بهینه‌سازی‌های پی در پی، قبلی‌ها را برای بهره‌وری بیشتر می‌چلانند. هیچ تعجبی ندارد که این حوزه‌ها علاقه تعداد زیادی از آدم‌های بسیار موفق دانشگاه‌های مطرح را جلب می‌کنند. برای دو دهه رزومه ساختن، چه پاداشی بهتر از شغلی ظاهراً خوب و روتین و تکراری که منتظر تصمیم تو است؟

والدین دانشجویان تازه فارغ‌التحصیل شده برای آنان مسیری محکم و استوار آرزو می‌کنند. تاریخ عجیب «انفجار بچه»، نسلی از خوش‌بین‌های غیرقطعی به وجود آورد که به فرایندهای آسان عادت داشتند و آن را حق خود می‌دانستند. اگر متولد سال ۱۹۴۵ یا ۱۹۵۰ یا ۱۹۵۵ بودید، در ۱۸ سال اول زندگی، هر سال همه چیز برای‌تان بهتر می‌شد، و شما هیچ نقشی در آن نداشتید. به نظر می‌رسید شتاب پیشرفت فناورانه خودکار است، بنابراین آن بچه‌ها با انتظاراتی بزرگ و برنامه‌ریزی کم برای تحقق آن‌ها، بزرگ شدند. سپس وقتی در دهه ۷۰ پیشرفت فناوری متوقف شد، نابرابری فزاینده درآمد به داد نخبه‌ترین بچه‌های آن دوره رسید. برای موفق‌ها و ثروتمندها، در دوران بزرگسالی هم به طور خودکار هر سال زندگی بهتر و بهتر می‌شد. بقیه آن نسل عقب ماندند ولی بچه‌های ثروتمند آن دوران که اعتقاد جمعی دوران معاصر را شکل می‌دهند، دلایل کمی برای پرسش از خوش‌بینی خام‌شان دارند. چون شغل‌های کارمندی رسمی برای آن‌ها خوب بود، نمی‌توانند تصور کنند که این شغل‌ها برای بچه‌هایشان مناسب نخواهد بود.

مالکولم گلدول می‌گوید نمی‌توانید موفقیت بیل گیتس را بفهمید بدون این که زمینه و بستر شخصی مساعد او را درک کنید: او در خانواده خوبی به دنیا آمد، به یک مدرسه خصوصی مجهز به آزمایشگاه رایانه رفت و «پل آلن» دوست دوران کودکی‌اش بود. اما شاید نتوانید مالکولم گلدول را که متولد ۱۹۶۳ است بفهمید، بدون درک زمینه تاریخی‌اش به عنوان یکی از بچه‌های دوران «انفجار بچه»: وقتی این بچه‌ها بزرگ شدند و درباره این که چرا یک نفر موفق شده است، کتاب نوشتند، به قدرت خاص زمینه و بستر یک نفر به عنوان بخت و اقبال نگاه می‌کردند. اما در توضیح خود، از زمینه اجتماعی بزرگ‌تر غافل می‌شدند: کل یک نسل از کودکی آموخته بود که در قدرت بخت و اقبال مبالغه کند و اهمیت برنامه‌ریزی را دست کم بگیرد. در ابتدا به نظر می‌رسد که گلدول از افسانه خودساخته بودن بازرگانان انتقاد می‌کند، ولی خود این انتقاد او هم در چارچوبِ نگاه متعارف به یک نسل است.

دنیای خوش‌بین غیرقطعی ما

تجارت غیرقطعی

در حالی که یک دنیای خوش‌بین قطعی برای ساختن شهرهای زیر دریا و سکونت در فضا به مهندس‌ها نیاز دارد، دنیای خوش‌بین غیرقطعی به دنبال بانک‌دارها و حقوق‌دان‌ها است. تجارت تفکر غیرقطعی را بهینه می‌کند چون وقتی که هیچ ایده‌ای نداری که چطوری ثروت خلق کنی، تنها راه پول درآوردن است. اگر فارغ‌التحصیلان عالی دانشگاه به مدرسه حقوق نروند، قطعاً از «وال‌استریت» سر درمی‌آورند زیرا هیچ نقشه واقعی‌ای برای شغل‌شان ندارند. و وقتی که به «گلدمن» می‌رسند، در می‌یابند که حتا درون تجارت هم، همه چیز غیرقطعی است. هنوز خوش‌بینانه است، چون اگر بدانند که در یک بازار می‌بازند هرگز وارد آن بازی نمی‌شوند، اما گرایش بنیادی این است که بازار تصادفی است؛ نمی‌توان چیزی خاص یا حقیقی درباره آن دانست؛ تنوع و گوناگونی از نهایت اهمیت برخوردار است.

غیرقطعی بودن تجارت ممکن است عجیب باشد. به این فکر کنید که وقتی کارآفرینان موفق شرکت‌هایشان را می‌فروشند چه اتفاقی رخ می‌دهد. با پولشان چه می‌کنند؟ در یک دنیای تجارت زده این اتفاق می‌افتد:

در هیچ نقطه‌ای از این زنجیره، کسی نمی‌داند در اقتصاد واقعی با این پول چه کار کند. ولی در یک دنیای غیرقطعی، مردم واقعاً حق انتخاب نامحدود را ترجیح می‌دهند؛ پول از هر کاری که ممکن است بتوانید با آن انجام دهید مهم‌تر است. فقط در یک آینده قطعی است که خود پول مهم نیست و چیزی که با آن به دست می‌آید مهم است.

سیاست غیرقطعی

سیاست‌مداران همیشه در زمان انتخابات پاسخگوی عموم بوده‌اند، اما امروزه خود را با چیزی که عموم مردم در هر لحظه فکر می‌کنند، وفق داده‌اند. نظرسنجی‌های جدید، سیاست‌مداران را قادر می‌سازد که از قبل چهره خود را دقیقاً بر اساس نظر عموم بسازند، که در اغلب موارد این کار را می‌کنند. پیش‌بینی‌های انتخاباتی «نیت سیلور» بسیار قابل ملاحظه و دقیق است، اما حتا مهم‌تر از آن، این است که این داستان هر چهار سال یک بار کلی سر و صدا می‌کند. ما امروز بیشتر مسحور پیش‌بینی‌های آماری از نحوه طرز فکر جامعه در چند هفته منتهی به انتخابات هستیم تا پیش‌بینی‌های الهام‌بخش از ۱۰ یا ۲۰ سال آینده کشور.

و فقط فرآیند انتخابات نیست. شخصیت دولت هم غیرقطعی شده است. دولت قادر است راه‌حل‌های پیچیده برای مسائلی مثل سلاح‌های اتمی و اکتشاف ماه را هماهنگ کند. اما امروز، بعد از چهل سال از خزیدن نامعین، دولت اساساً فقط بیمه ارائه می‌کند؛ راه‌حل‌های ما برای مشکلات بزرگ، «بیمه عمومی»، تأمین اجتماعی و تعدادی برنامه‌های انتقال و پرداخت گیج کننده است. عجیب نیست که از سال ۱۹۷۵ هر سال «بودجه مصوب»، «بودجه تنخواه» را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد. برای افزایش «بودجه تنخواه» باید طرح‌هایی مشخص برای مسائل مشخص داشت. اما بر اساس منطق غیرقطعی «بودجه مصوب»، فقط با کشیدن چک‌های بیشتر می‌توان امور را بهتر کرد.

فلسفه غیرقطعی

گرایش غیرقطعی را نه فقط در سیاست‌مداران، که در فلاسفه سیاست هم، چه راست چه چپ، می‌توان دید.

فلسفه در دنیای باستان بدبین بود: افلاطون، ارسطو، اپیکور و لوکریتوس، همگی محدودیت‌های شدید پتانسیل آدمی را پذیرفته بودند. تنها پرسش این بود که چطور با سرنوشت غم‌انگیز خود مقابله کنیم. اغلب فلاسفه جدید خوش‌بین بودند. اعتقاد به پیشرفت در فلاسفه قرن نوزدهم مشترک بود، از «هربرت اسپنسر» راست و «هگل» میانه‌رو و «مارکس» چپ. (ستایش مارکس و انگلس از غلبه فناورانه سرمایه‌داری در همین فصل را به یاد بیاورید.) این متفکران انتظار داشتند که پیشرفت‌های مادی به طور بنیادی زندگی انسان را تغییر و آن را بهبود ببخشد: آن‌ها خوش‌بین‌های قطعی بودند.

در اواخر قرن بیستم، فلاسفه غیرقطعی ظاهر شدند. دو متفکر سیاسی مطرح، «جان رالز» و «رابرت نوزیک»، معمولاً به عنوان مخالفان سرسخت دیده می‌شدند: در چپ برابری‌خواه، رالز نگران انصاف و توزیع عادلانه بود و در راست آزادی‌خواه، نوزیک بر حداکثر کردن آزادی فردی تمرکز داشت. هر دو اعتقاد داشتند که مردم می‌توانند با هم مدارا کنند، بنابراین برخلاف فلاسفه باستان، آن‌ها خوش‌بین بودند. اما برخلاف اسپنسر یا مارکس، رالز و نوزیک خوش‌بین‌های غیرقطعی بودند: آن‌ها هیچ چشم‌انداز روشنی از آینده نداشتند.

غیرقطعی بودن آن‌ها شکل متفاوتی داشت. «رالز» کتاب «نظریه عدالت» را با عبارت مشهور «حجاب جهل» شروع کرد: برای هر کسی که دانشی از دنیای موجود کنونی دارد، استدلال سیاسی ناممکن است. به جای تلاش برای تغییر دنیای واقعی ساخته شده از آدم‌های یکتا و فناوری‌های واقعی، رالز در خیال خود، جامعه‌ای «ذاتاً پایدار» با انبوهی از ترس، اما با پویایی کم را تصور می‌کرد. نوزیک با مفهوم تقلیدی عدالت رالز مخالف بود. در نظر نوزیک هر تبادل داوطلبانه‌ای باید آزاد باشد و هیچ الگوی اجتماعی‌ای نمی‌تواند آن قدر اصالت داشته باشد که بقای اجباری را توجیه کند. او هیچ اندیشه محکم‌تری از رالز درباره جامعه خوب نداشت: هر دوی آن‌ها بر فرایند تمرکز کرده بودند. در حال حاضر ما بر روی تفاوت «مکتب برابری» آزادیخواهان چپ و «فردگرایی» آزادی‌خواهانه مبالغه می‌کنیم چون تقریباً هر کسی در گرایش غیرقطعی معمول در فلسفه، سیاست و تجارت، سهمی دارد. همچنین بحث درباره فرایند، راهی شده است برای به تعویق انداختن همیشگی ساخت طرح‌های واقعی برای آسنده بهتر.

زندگی عیرقطعی

نیاکان ما به دنبال فهم و افزایش طول عمر انسان بودند. در قرن ۱۶اُم، فاتحان در جنگل‌های فلوریدا در جستجوی «چشمه جوانی» بودند. «فرانسیس بیکن» نوشت که «تطویل عمر» باید شاخه‌ای از پرشکی باشد -اصلی‌ترین شاخه. در سال‌های ۱۶۶۰، «رابرت بویل» گسترش زندگی را به همراه «حصول جوانی» در صدر فهرست مشهور خواسته‌هایش از آینده دانش قرار داد. باهوش‌ترین‌های دوره روشنگری، مرگ را چیزی می‌دانستند که می‌توان بر آن غلبه کرد، حال در کاوش‌های جغرافیایی یا در پژوهش‌های آزمایشگاهی. (بعضی از این کسانی که به دنبال جاودانی بودند در حین کار مردند: بیکن در ۱۶۲۶، زمانی که می‌خواست ببیند آیا می‌تواند طول عمر یک جوجه را با منجمد کردن آن در برف بیشتر کند، سینه‌پهلو کرد و مرد.)

ما هنوز رازهای زندگی را کشف نکرده‌ایم، اما شرکت‌های بیمه و آماردان‌ها در قرن نوزدهم با موفقیت رازی درباره مرگ را نشان دادند که هنوز بر تفکر ما حاکم است: آن‌ها کشف کردند که چگونه مرگ را به یک احتمال ریاضیاتی تقلیل بدهند. «جدول‌های زندگی» احتمال مرگ ما را در هر سال به ما نشان می‌دهند، چیزی که نسل‌های قبلی نمی‌دانستند. با این حال، در عوض قراردادهای بیمه بهتر، این طور به نظر می‌رسد که در جستجوی رازهای طول عمر، تسلیم شده‌ایم. دانش سیستمی از محدوده طول عمر انسان، کاری کرده است که این بازه طبیعی به نظر برسد. این روزها در جامعه ما دو تفکر همزاد رسوخ کرده است که مرگ هم اجتناب‌ناپذیر و هم تصادفی است.

در همین حال گرایش‌های احتمالاتی‌ای به وجود آمده‌اند تا به موضوعات زیست‌شناسی شکل بدهند. در ۱۹۲۸، دانشمند اسکاتلندی، «الکساندر فِلِمینگ» در آزمایشگاهش دید که در ظرف آزمایشی که فراموش کرده بود درش را ببندد، یک قارچ ضدباکتری مرموز رشد کرده است: او کاملاً تصادفی پنی‌سیلین را کشف کرده بود. دانشمندان همواره به دنبال مهار کردن قدرت بخت و اقبال بوده‌اند. داروسازی جدید تلاش می‌کند وضعیت خوش‌اقبالانه فِلِمینگ را با میلیون‌ها بار تکرار آن تقویت کند: شرکت‌های داروسازی در جستجوی داروهای جدید، با ترکیب اجزای مولکولی به صورت تصادفی، امیدوارند به موفقیتی خیره کننده دست یابند.

اما این روش دیگر مثل سابق جواب نمی‌دهد. با وجود پیشرفت عظیم در دو قرن گذشته، در دهه‌های اخیر، زیست‌فناوری نتوانسته است انتظارات سرمایه‌گذارها یا بیماران را برآورده سازد. «قانون اِروم» (که برعکس «قانون مور» است)، بیان می‌کند که از سال ۱۹۵۰ به بعد، هر ۹ سال، تعداد داروهای تأیید شده‌ای که برای تحقیق و توسعه آن‌ها یک میلیارد دلار هزینه شده است، نصف شده‌اند. از آن جا که فناوری اطلاعات، در همان سال‌ها از همیشه شتابش بیشتر بوده است، پرسش بزرگ زیست‌فناوری این روزها این است که آیا هرگز می‌تواند پیشرفتی مشابه داشته باشد؟ استارتاپ‌های زیست‌فناوری را با همتایانشان در مهندسی نرم‌افزار مقایسه کنید:

استارتاپ‌های زیست‌فناوری مثالی از نهایت تفکر غیرقطعی‌اند. پژوهشگران به جای پالودن نظریه‌های قطعی درباره نحوه عملکرد سیستم‌های بدن، فقط چیزهایی را آزمایش می‌کنند که ممکن است کار کنند. زیست‌شناسان می‌گویند که لازم است این طور کار کنند، چون زیست‌شناسی از اساس سخت است. طبق نظر آن‌ها استارتاپ‌های آی‌تی، جواب می‌دهند چون ما خودمان رایانه‌ها را ساخته‌ایم و آن‌ها را طوری طراحی کرده‌ایم تا از دستورات ما اطاعت کنند. زیست‌فناوری مشکل است چون ما بدن خودمان را طراحی نکرده‌ایم، و هر چه بیشتر از آن بیاموزیم، بر پیچیدگی آن افزوده می‌شود.

از این که امروزه، به طور عام، پیچیدگی واقعی زیست‌شناسی، بهانه‌ای شده است برای رویکرد غیرقطعی استارتاپ‌های زیست‌فناوری به کسب وکار، ممکن است شگفت‌زده شوید. بسیاری از آدم‌های درگیر انتظار دارند بعضی چیزها در نهایت به کار آیند، ولی تعداد اندکی می‌خواهند به شرکت خاصی که توانایی لازم برای موفقیت را دارد، متعهد شوند. آغاز آن اساتیدی است که اغلب به جای کار تمام وقت، به صورت پاره‌وقت به مشاوره می‌پردازند. حتا در استارتاپ‌های زیست‌فناوری‌ای که ریشه در پژوهش‌های خود آنان دارد. بعد همه کسانی که گرایش غیرقطعی آن اساتید را تقلید می‌کنند. برای آزادی‌خواهان ساده است که ادعا کنند مقررات دست و پا گیر زیست‌فناوری را عقب نگه داشته است -که همین طور هم است- ولی خوش‌بینی غیرقطعی چالشی به مراتب بزرگ‌تر پیش روی آینده زیست‌فناوری می‌گذارد.

اصلاً خوش‌بینی غیرقطعی امکان‌پذیر است؟

تصمیمات خوش‌بینانه غیرقطعی چه آینده‌ای برای ما به ارمغان خواهد آورد؟ اگر خانواده‌های آمریکایی در گذشته پس‌انداز کرده باشند، حداقل می‌توانند انتظار داشته باشند که پولی داشته باشند که بتوانند در آینده خرج کنند. و اگر شرکت‌های آمریکایی در گذشته سرمایه‌گذاری کرده باشند، می‌توانند انتظار داشته باشند در آینده پاداشی به عنوان ثروت جدید بگیرند. اما خانواده‌های آمریکایی تقریباً چیزی پس‌انداز نمی‌کنند. و شرکت‌های آمریکایی می‌گذارند که نقدینگی در ترازنامه‌هایشان انباشته شود، بدون این که آن را در پروژه‌های جدید سرمایه‌گذاری کنند چون هیچ نفشه واقعی‌ای برای آینده ندارند.

سه نمای دیگر از آینده ممکن است جواب بدهند. خوش‌بینی قطعی جواب می‌دهد چون آینده‌ای را که تصور می‌کنید، می‌سازید. بدبینی قطعی با ساختن از روی چیزهایی که می‌شود کپی کرد -بدون توقع ساختن چیزهای جدید- جواب می‌دهد. بدبینی غیرقطعی جواب می‌دهد چون یک پیشگویی همیشه درست است: اگر آدم بی‌عاری باشید با انتظارات کم، احتمالاً به آن‌ها می‌رسید. اما این طور به نظر می‌رسد که خوش‌بینی غیرقطعی اساساً ناپایدار است: چطور ممکن است آینده بهتر شود اگر هیچ کس برنامه‌ای برای آن نداشته باشد؟

واقعیت این است که در دنیای جدید، تقریباً همه تا به حال پاسخی به این پرسش را شنیده‌اند: پیشرفت بدون برنامه چیزی است که ما آن را «تکامل» می‌نامیم. خود «داروین» نوشت که حیات تمایل به «پیشرفت» دارد بدون این که کسی آن را اراده کرده باشد. هر موجود زنده فقط یک تکرار تصادفی از چند موجود زنده دیگر است. و بهترین تکرار برنده می‌شود.

نظریه داروین منشأ «تری‌لوبیت»ها و دایناسورها را توضیح می‌دهد، اما آیا می‌توان آن را به حوزه‌هایی که بسیار دور است توسعه است؟ همان طور که فیزیک نیوتنی نمی‌تواند «سیاه‌چاله»ها یا «مِهبانگ» را توضیح دهد، هیچ معلوم نیست زیست‌شناسی داروینی آیا باید توضیحی برای چگونگی ساخت جامعه‌ای بهتر یا چگونگی ایجاد یک کسب و کار از هیچ، داشته باشد. با این حال در این اواخر استعاره‌های داروینی (یا شبه داروینی) در کسب و کار رواج یافته‌اند. روزنامه‌نگاران عبارت بقا در زیست‌بوم رقابتی را به بقا در بازار رقابتی تشبیه کرده‌اند. از این رو شاهد تیترهایی مثل این‌ها هستیم: «داروین‌گرایی دیجیتال»، «داروین‌گرایی دات‌کام» و «اصل بقای پرکلیک‌ترین».

حتا در سیلیکون‌ولی که موتور محرک آن مهندسی است، شعارهای حال حاضر، دعوت می‌کند به ساخت «استارتاپی ناب» که می‌تواند خودش را «انطباق» بدهد و در محیطی دائماً در حال تغییر، «تکامل» پیدا کند. به کسانی که تلاش می‌کنند کارآفرین باشند گفته می‌شود که نمی‌توان چیزی را از قبل دانست: ما قرار است به چیزی که خواسته مشتری است گوش کنیم، چیزی بیشتر از «نمونه حداقلی محصول» نسازیم و راه موفقیت‌ را تکرار کنیم.

اما «ناب بودن» یک روش است، نه هدف. تغییر کوچک دادن چیزهایی که الان وجود دارند ممکن است شما را به یک «بیشینه محلی» رهنمون شود، ولی نمی‌تواند در پیدا کردن یک «بیشینه جهانی» به شما کمک کند. می‌توانید بهترین برنامه‌ای که به مردم امکان می‌دهد از آیفون‌شان دستمال توالت سفارش بدهند را بسازید. تکرار بدون داشتن یک برنامه جسورانه، شما را از صفر به یک نمی‌برد. یک شرکت غریب‌ترین جا برای یک خوش‌بین غیرقطعی است: چرا باید توقع داشته باشید کسب و کارتان موفق شود، بدون این که برای وقوع آن برنامه‌ریزی کرده باشید؟ ممکن است داروین‌گرایی در سایر حوزه نظریه خوبی باشد ولی در حوزه استارتاپ‌ها، طراحی هوشمندانه بهترین عملکرد را دارد.

بازگشت طراحی

معنی تقدم طراحی بر بخت چیست؟ امروزه، «طراحی خوب» از لحاظ زیبایی‌شناسی ضروری است و هر کسی -از تنبل‌ها گرفته تا قشر مرفه شهری- به دقت به ظاهر خود می‌رسند. درست است که هر کارآفرین بزرگ در وهله نخست یک طراح است. هر کسی که یک آی‌دیوایس یا یک مک‌بوک خوش‌تراش داشته، نتیجه اصرار جابر بر ظاهر و کمال‌گرایی تجربی را حس کرده است. اما مهم‌ترین درسی که باید از جابز آموخت، اصلاً درس زیبایی‌شناختی نیست. بزرگ‌ترین طراحی جابز، کسب و کارش بود. اپل برنامه‌های قطعی چند ساله را تصور و اجرا می‌کرد تا محصولات جدید بسازد و به طور مؤثر آن‌ها را توزیع کند. «نمونه حداقلی محصول» را برای همیشه فراموش کنید. از همان سال ۱۹۷۶ که جابز اپل را تأسیس کرد، می‌دید که می‌توان با برنامه‌ریزی دقیق دنیا را تغییر داد، نه این که گروهی تشکیل دهد تا بر نظرات کاربران تمرکز کنند یا این که موفقیت دیگران را کپی کند.

معمولاً دنیای غیرقطعی کوتاه مدت ما، برنامه‌ریزی بلند مدت را دست کم می‌گیرد. وقتی که در سال ۲۰۰۱ اولین آی‌پاد عرضه شد، تحلیل‌گران صنعت نمی‌توانستند چیزی بیشتر از «یک ویژگی خوب برای کاربران مکینتاش» که «هیچ تغییری در بقیه دنیا ایجاد نمی‌کند»، ببینند. جابز برنامه ریخته بود که آی‌پاد اولین دستگاه از نسل محصولات قابل حمل پسا پی‌سی باشد، اما این راز برای خیلی از مردم قابل دیدن نبود. نگاهی به نمودار سهام شرکت ماحصل این برنامه چند ساله را نشان می‌دهد:

قدرت برنامه‌ریزی سختی ارزش‌گذاری شرکت‌های خصوصی را توضیح می‌دهد. وقتی که یک شرکت بزرگ، برای تصاحب یک استارتاپ موفق پیشنهادی ارائه می‌کند، تقریبا همیشه یا قیمتی خیلی بالا پیشنهاد می‌دهد یا خیلی پایین: بنیان‌گذارها فقط وقتی می‌فروشند که چشم‌اندازی واقعی برای شرکت نداشته باشند، که در این مواقع معمولاً خریدار پول بیشتری پرداخت خواهد کرد. بنیان‌گذارهای قطعی با برنامه‌های قوی هرگز استارتاپ خود را نمی‌فروشند و این یعنی پیشنهاد به اندازه کافی بالا نبوده است. در جولای ۲۰۰۶، وقتی یاهو پیشنهاد خرید فیسبوک به قیمت یک میلیارد دلار را داد، من فکر می‌کردم حداقل باید این پیشنهاد را بررسی کنیم. اما مارک زاکربرگ به اتاق جلسه آمد و گفت: «بسیار خوب رفقا، این فقط تشریفات اداری است. نباید بیشتر از ده دقیقه طول بکشد. واضح است که ما در این مقطع، قصد فروش نداریم.» مارک می‌دید که شرکت را به کجا می‌تواند برساند که یاهو نمی‌توانست. یک کسب و کار با یک برنامه قطعی خوب، در دنیایی که مردم آینده را تصادفی می‌بینند، همیشه ناچیز شمرده خواهد شد.

تو بلیت بخت آزمایی نیستی

ما باید راهی به آینده قطعی بیابیم، و دنیای غرب برای این کار به چیزی جز یک انقلاب فرهنگی کوتاه نیاز ندارد.

از کجا شروع کنیم؟ باید جان رالز را به دانشکده‌های فلسفه تبعید کنیم. مالکولم گلدول را متقاعد کنیم تا نظریاتش را تغییر دهد. و پیش‌بینی کنندگان را از سیاست برانیم. اما اساتید فلسفه و گلدول‌های دنیا فسیل شده‌اند و نمی‌توانند از سیاست‌مداران حرف بزنند. تغییر دادن این حوزه‌های شلوغ به غایت سخت است، حتا با نیت درست و ذهن‌های عالی.

یک استارتاپ بزرگ‌ترین تلاش شما برای داشتن تسلط قطعی است. می‌توانید نه فقط زندگی خودتان، بلکه زندگی بخشی کوچک اما مهم از دنیا را نمایندگی کنید. شروع آن با رد حکومت ستمگرانه «بخت و اقبال» است. تو بلیت بخت آزمایی نیستی.