فصل ۱۴: تناقض بنیان‌گذار

از شش نفری که «پی‌پال» را راه انداختند، چهار نفرشان در زمان مدرسه بمب ساخته بودند.

پنج نفرشان ۲۳ سال و جوان‌تر بودند. چهر نفرمان خارج از آمریکا به دنیا آمده بودیم. سه نفر از کشورهای کمونیست به آمریکا فرار کرده بودند: «یو پن» از چین، «لوک نوزک» از لهستان و «مکس لوچین» از اوکراین شوروی سابق. در آن زمان و در آن کشورها ساختن بمب کار معمول بچه‌ها نبود.

هر شش تای ما ممکن بود در آن زمان عجیب و غریب به نظر بیاییم. اولین صحبت من با لوک درباره نحوه ثبت نام او در طرح «سرما زیست» بود، طرحی که در آن در زمان مرگ بدن را منجمد می‌کنند به امید این که در رستاخیز پزشکی دوباره زنده شود. مکس خود را بی‌وطن می‌دانست و به آن افتخار می‌کرد: در زمان سقوط شوروی خانواده او در بلاتکلیفی دیپلماتیک بود و به آمریکا فرار کردند. «راس سیمونز» خودش را از پارک کولی‌ها به بهترین دانشگاه ریاضی و علوم ایالت ایلی‌نوی رسانده بود. فقط «کن هاوری» بود در کودکی‌اش مطابق تصویر ممتاز آمریکایی بود: در پی‌پال فقط او بود که به نشان عقاب پیشاهنگی نائل شده بود. رفقای «کن» وقتی فهمیدند او حاضر شده است فقط با یک سوم حقوقی که یک بانک بزرگ آمریکایی به او پیشنهاد داده است، به ما بپیوندد او را دیوانه خطاب می‌کردند. پس او هم کاملاً معمولی نبود.

The PayPal Team in 1999

آیا همه بنیان‌گذاران آدم‌های غیرمعمولی هستند؟ یا این که ما دوست داریم فقط جنبه‌های غیرمعمول آن‌ها را به یاد بیاوریم و در آن اغراق کنیم؟ پرسش مهم‌تر این که کدام ویژگی‌های شخصیتی یک بنیان‌گذار مهم است؟ در این فصل درباره این صحبت خواهیم کرد که چرا اگر رهبری شرکت را به جای مدیران معمولی، به دست آدم‌های متفاوت و متمایز بسپاریم، در عین این که می‌تواند به شرکت قدرت بیشتری بدهد، ممکن است برای شرکت خطرناک هم باشد.

موتور تفاوت

بعضی آدم‌ها قوی و بعضی ضعیف هستند، بعضی از آدم‌ها نابغه و بعضی کودن هستند اما بیشتر آدم‌ها، آدم‌های متوسط هستند. اگر موقعیت آدم‌ها را بر روی یک نمودار رسم کنید، نمودار حاصل منحنی ناقوسی خواهد بود:

از آنجایی که بسیاری از بنیان‌گذاران شخصیتی افراطی دارند، می‌توانید حدس بزنید که نموداری که فقط بنیان‌گذاران را نشان می‌دهد، به دلیل این که آدم‌های بیشتری در دو حد خود دارد، کمی پهن‌تر می‌شود:

اما این نمودار نکته عجیبی را درباره بنیان‌گذاران نشان نمی‌دهد. معمولاً ما انتظار داریم دو سوی این نمودار انحصار متقابل داشته باشند: مثلاً یک آدم معمولی نمی‌تواند هم ثروتمند باشد هم فقیر. اما این اتفاقی است که همیشه برای بنیان‌گذاران رخ می‌دهد: مدیران استارتاپ‌ها ممکن است نقدینگی کمی داشته باشند اما در کاغذها میلیونر باشند. آن‌ها بین آدم حال به هم زن و شخصیتی ستودنی دائماً در نوسان هستند. تقریباً همه کارآفرینان موفق همزمان هم «آشنا و محرم راز» هستند و هم «غریبه و بیگانه» و زمانی که به موفقیت می‌رسند هم خوشنام هستند و هم بدنام. وقتی نمودار آن‌ها را بکشید، نمودار توزیع نرمال وارونه می‌شود:

این ترکیب حدی از ویژگی‌های شخصیتی از کجا نشأت می‌گیرد؟ ممکن است هدیه‌ای خداداد (طبیعی) باشد یا اکتسابی از محیط (پرورشی) باشد. اما شاید بنیان‌گذاران واقعاً آن قدرها هم که نشان می‌دهند افراطی نباشند. آیا ممکن است که عمداً در بعضی از ویژگی‌های شخصیتی خود اغراق می‌کنند؟ یا این که دیگران درباره آن‌ها اغراق می‌کنند؟ همه این‌ها ممکن است همزمان رخ بدهد و هر کدام از این عوامل، سایر عوامل را تقویت می‌کند. این چرخه معمولاً با آدم‌های غیر معمولی آغاز می‌شود و در انتها دوباره به همان‌ها برمی‌گردد، البته این بار بیشتر غیر معمول:

به عنوان مثال «سر ریچارد برانسن» میلیاردر و بنیان‌گذار «ویرجین گروپ» را در نظر بگیرید. او یک کارآفرین خدادای است: برنسن اولین کسب و کار خود را در ۱۶ سالگی راه انداخت و وقتی که ۲۲ سال داشت «ویرجین گروپ» را تأسیس کرد. اما سایر جنبه‌های شهرت او -مثلاً مدل موهای شبیه یال شیر او- کمتر طبیعی هستند: هیچ کس گمان نمی‌برد که فردی با چنین ویژگی‌هایی به دنیا آمده باشد. همزمان با پرورش شخصیت افراطی (آیا موج سواری با کایت به همراه یک فوق مدل برهنه یک شاهکار تبلیغاتی است؟ یا فقط یک تفریح شخصی؟ یا هر دو؟)، رسانه‌ها به شدت او را بالا بردند و به او لقب‌هایی مانند «پادشاه ویرجین»، «پادشاه مطلق روابط عمومی»، «پادشاه برند سازی» و «پادشاه بیابان و آسمان» دادند. وقتی خطوط هوایی «ویرجین آتلانتیک» در پروازهایش شروع به پذیرایی نوشیدنی با قالب‌های یخی به شکل چهره برنسن کرد، او «پادشاه یخی» هم شد.

آیا برنسن فقط یک تاجر معمولی بود که توسط رسانه‌ها و به کمک تیم روابط عمومی خوب، تبدیل به «شیر» شد؟ یا این که او یک نابغه برندسازی مادرزاد است که توسط رسانه‌ها -که برنسن در کار کردن با آن‌ها ماهر است- به یک چهره خاص تبدیل شده است؟ پرسش سختی است، شاید هر دو.

«شون پارکر» یک مثال خوب دیگر است که در وضعیتی کاملاً عجیب و غریب کار خودش را آغاز کرد:قانون شکن. «شون» در مدرسه یک هکر محتاط بود. اما یک روز پدرش که فکر می‌کرد «شون» وقت زیادی را پشت رایانه می‌گذراند که برای یک نوجوان ۱۶ ساله خیلی زیاد است، در میانه یک هک، صفحه کلید «شون» را از او گرفت. «شون» نتوانست از سیستم خارج شود و «اف بی آی» متوجه کار او شد و خیلی زود مأموران فدرال او را بازداشت کردند.

«شون» به علت سن کم خیلی زود آزاد شد. اما این ماجرا او را جسور و بی‌پرواتر کرد. سه سال بعد او در راه‌اندازی «نپستر» مشارکت کرد؛ سیستمی برای همرسانی همتا به همتای فایل که توانست در سال اول کار خود ۱۰ میلیون کاربر به دست بیاورد و به یکی از کسب و کارهای با رشد بسیار سریع در همه دوران‌ها تبدیل شود. اما شرکت‌های ضبط موسیقی از او شکایت کردند و قاضی فدرال دستور بستن آن را بیست ماه پس از راه‌اندازی داد. بعد از گذراندن یک طوفان، او باز کار خود را به عنوان یک غریبه تنها آغاز کرده بود.

بعد دوران «فیسبوک» آغاز شد. در سال ۲۰۰۴ «شون» «مارک زاکربرگ» را ملاقات کرد و کمک کرد تا فیسبوک اولین سرمایه‌گذار خود را پیدا کند و خودش هم مدیر عامل فیسبوک شد. او در سال ۲۰۰۵ به دلیل استفاده از مواد مخدر مجبور شد این سمت را ترک کند ولی این موضوع فقط بدنامی او را افزایش داد. وقتی که «جاستین تیمبرلیک» در فیلم «شبکه اجتماعی» نقش او را بازی کرد، «شون» به یکی از محبوب‌ترین چهره‌ها در آمریکا تبدیل شد. البته هنوز «جاستین» از «شون» مشهورتر است اما هر وقت که گذرش به «سیلیکون ولی» می‌افتد مردم از او می‌پرسند که آیا تو «شون پارکر» هستی؟

مشهورترین آدم‌های دنیا بنیان‌گذارها هستند: هر آدم مشهوری به جای شرکت، یک برند شخصی را می‌سازد و آن را پرورش می‌دهد. مثلاً «لیدی گاگا» به یکی از بانفوذترین آدم‌ها تبدیل شده است. اما آیا او یک شخص واقعی است؟ نام واقعی او ناشناخته نیست ولی تقریباً هیچکس آن را نمی‌داند و به آن اهمیت نمی‌دهد. لباس‌های خاصی که او می‌پوشد می‌تواند هر فردی را در معرض خطر بستری شدن به عنوان بیمار روانی قرار دهد. گاگا می‌خواهد که باور کنید «این طور به دنیا آمده» است که البته نام آلبوم دوم او و قطعه اصلی این آلبوم هم هست. اما تا به حال کسی به شکل یک زامبی با شاخ‌هایی بر روی سرش متولد نشده است: بنابراین گاگا اسطوره‌ای خود ساخته است. باز هم تکرار می‌کنم، کدام آدمی با خودش این کارها را می‌‌کند؟ قطعاً هیچ آدم معمولی‌ای این کار نمی‌کند. بنابراین شاید گاگا واقعاً همین طوری به دنیا آمده است.

جایی که پادشاه‌هان از آنجا می‌آیند

تصویر بنیان‌گذاران افراطی، تصویر نویی در جامعه بشری نیست. اسطوره‌های کلاسیک پر از آن‌ها است. «اُدیپ» نمونه‌ای از شخصیت‌های آشنا/غریبه است: در زمان کودکی رها شده بود و در نهایت از سرزمین‌های غریبه سر درآورد، اما پادشاهی بی‌نظیر بود و آن اندازه زرنگ که معمای «اسفینکس» را حل کند.

«رومولوس» و «ریموس»، دو قلوهای اساطیری رُم باستان با خون پادشاهی به دنیا آمدند ولی هر دو رها شده و به عنوان یتیم در یتیم‌خانه بزرگ شدند. وقتی آن‌ها از تبار شاهانه خود مطلع شدند، تصمیم گرفتند شهری بسازند اما بر سر مکان آن با هم به توافق نرسیدند. «رومولوس» محدوده‌ای را به برای ساخت شهر رُم انتخاب کرده بود و وقتی که «ریموس» از آن مرز رد شده بود، «رومولوس» او را کشت و فریاد کشید: «هر کس که از این به بعد از دیوارهای این شهر بگذرد، خودش را به هلاک انداخته است.» «رومولوس» هم قانون‌گذار بود و هم قانون‌شکن، هم یاغی بود و هم پادشاهی که رُم را ساخت. «رومولوس» جمع نقیضین بود: آشنا/غریبه.

آدم‌های معمولی شبیه «اُدیپ» و «رومولوس» نیستند. مهم نیست زندگی واقعی این اسطوره‌ها چطور بوده است، نسخه اسطوره‌ای آن‌ها فقط جنبه‌های افراطی آن‌ها را در خاطره‌ها نگه می‌دارد اما چرا به یاد سپردن جنبه‌های افراطی آدم‌های ویژه، این قدر برای فرهنگ‌های باستانی مهم بوده است؟

آدم‌های مشهور و غیر مشهور همیشه مجرای احساسات و عواطف عموم بوده‌اند: در کامیابی ستوده و بدبختی سرزنش شده‌اند. اجتماع‌های اولیه یک مشکل اساسی داشتند: اگر راهی برای جلوگیری از تضاد و ستیزه نداشتند، چندپاره می‌شدند. پس هر زمان که آفت، بیماری، بلایای طبیعی یا تجاوز رقبا رخ می‌داد و آرامش آن‌ها را تهدید می‌کرد، راحت‌ترین کار برای آن اجتماع این بود که تمام ماجرا را به گردن یک نفر بیاندازند، فردی که همه بر روی او اجماع داشته باشند: یک بلاگردان.

چه کسی می‌توانست یک بلاگردان خوب باشد؟ بلاگردان‌ها هم مانند بنیان‌گذارها چهره‌هایی افراطی و متناقض بودند. بلاگردان‌ها از یک طرف شخصیتی ضعیف بودند که نمی‌توانستند جلوی قربانی شدن خود را بگیرند و از سوی دیگر به عنوان کسی که می‌توانست با پذیرفتن مسئولیت مصائب، درگیری و نزاع را خنثا کند، قدرت‌مندترین عضو اجتماع بود.

اغلب اوقات بلاگردان‌ها قبل از اعدام مانند خدایان ستایش می‌شدند. آزتک‌ها قربانیان خود را تجسم زمینی خدایانی که برای آن‌ها قربانی می‌کردند می‌دانستند. آن‌ها لباس‌های فاخر بر تن قربانیان می‌پوشاندند و برایشان مهمانی شاهانه می‌گرفتند و بعد از اتمام این سلطنت کوتاه مدت قلب آن‌ها را می‌دریدند و از سینه بیرون می‌کشیدند. ریشه‌های سلطنت مطلقه همین جا است: هر پادشاهی، یک خدای زنده بود و هر خدایی یک پادشاه به قتل رسیده. شاید همه پادشاهان این دوران فقط قربانیانی هستند که توانسته‌اند زمان اعدام خود را به تأخیر بیاندازند.

سلطنت آمریکایی

این روزها به نظر می‌رسد که ستاره‌ها «خاندان سلطنتی» آمریکا هستند. ما حتا به خواننده‌های محبوب لقب‌هایی از این دست می‌دهیم: «الویس پریسلی» پادشاه موسیقی راک، «مایکل جکسون» پادشاه موسیقی پاپ و «بریتنی اسپیرز» شاهدخت موسیقی پاپ.

این لقب‌ها عمر کوتاهی داشتند. الویس در دهه هفتاد خودش را نابود کرد و در نیمه شبی در تنهایی در توالت خانه‌اش مرد. امروزه حتا مقلدانش هم چاق و بدهیکل هستند. مایکل جکسون از کودکی محبوب و ستاره، تبدیل شد به یک آدم سرگردان با ظاهری زننده و معتاد به مواد مخدر و قالبی تهی از آنچه که بود و همه دنیا از موضوع و جزئیات دادگاهش مطلع شدند. داستان بریتنی از همه غم‌انگیزتر است. ما او را از هیچ ساختیم و در زمان نوجوانی او را تا حد فوق ستاره‌ها بالا بردیم. اما ناگهان همه چیز فرو ریخت: سر تراشیده‌اش را دیدیم و رسوایی پرخوری و کم خوری‌اش را و دادگاه پر سر و صدای او برای حضانت فرزندانش. آیا او از همان ابتدا دیوانه بود؟ آیا جامعه و تبلیغات او را به این روز انداخته بود؟ یا این که این کارها را خودش برای بیشتر مشهور شدن انجام می‌داد؟

برای برخی از ستاره‌های سقوط کرده، مرگ یک رستاخیز دوباره است. بسیاری از موسیقی‌دانان در ۲۷ سالگی مرده‌اند: برای مثال «جنیس جاپلین»، «جیمی هندریکس»، «جیم موریسون» و «کورت کوبن» و این باعث شده است که این مجموعه را در یک باشگاه به نام «باشگاه ۲۷» جاودانه کنند. «ایمی واین هاوس» قبل از این که در سال ۲۰۱۱ وارد این باشگاه بشود در ترانه‌ای خوانده بود که: «آن‌ها سعی کردند مرا به بازپروری ببرند، ولی من گفتم نه، نه، نه.» شاید بازپروری به دلیل این که مانعی بود در مسیر جاودانگی، اصلاً برایش جذابیتی نداشت. شاید برای این که یک خدایگان راک باشی این است که زود و در جوانی بمیری.

ما بنیان‌گذاران فناوری را همانند ستاره‌ها می‌ستاییم. منحنی صعود و سقوط «هاورد هیوز» از شهرت به ترحم غم‌انگیزترین مورد بنیان‌گذاران فناوری در قرن بیستم است. او در خانواده‌ای ثروتمند به دنیا آمد اما او همیشه علاقه‌مند به مهندسی بود تا زندگی تجملاتی. او اولین فرستنده رادیویی «هوستون» را در ۱۱ سالگی ساخت. سال بعد او اولین موتورسیکلت شهر را ساخت. در ۳۰ سالگی ۹ فیلم موفق تجاری ساخته بود و این زمانی بود که هالیوود پیشتاز فناوری بود. اما هیوز به خاطر کارهایش در هوانوردی مشهورتر بود. او هواپیما طراحی و تولید کرد و خودش خلبان آن‌ها شد. هیوز رکورد سرعت در هوا را با سریع‌ترین پرواز بین قاره‌ای و سریع‌ترین پرواز دور دنیا شکست.

هیوز عاشق پرواز به ارتفاعاتی بود که هیچ کس به آن‌ها دست نیافته بود. او دوست داشت به مردم یادآوری کند که او انسانی است که می‌میرد و از خدایان یونانی نیست، چیزی که همه میراهایی که می‌خواهند با خدایان مقایسه شوند می‌گویند. یک بار وکیل او در دادگاه فدرال گفت که هیوز «از آن آدم‌هایی است که با معیارهایی که من و شما با آن سنجیده می‌شویم، نمی‌توان او را سنجید.» هیوز برای گفتن این جمله در دادگاه به وکیل پول داده بود اما بر اساس مطلب «نیویورک تایمز» «هیئت منصفه و قاضی هیچ جدالی در این باره نکردند.» وقتی در سال ۱۹۳۹ هیوز برای دستاوردهایش در هوانوردی، برنده «مدال طلای کنگره» شد، او حتا برای دریافت جایزه به کنگره نرفت و سال بعد رئیس جمهور «ترومن» مدال او را در کاخ سفید پیدا کرد و برایش با پست فرستاد.

شروع افول هیوز سال ۱۹۴۶ بود، وقتی که او در سومین و بدترین حادثه هوایی‌اش مجروح شد. اگر او در این حادثه می‌مرد، احتمالاً نامش به عنوان موفق‌ترین آمریکایی همه دوران‌ها به یادها سپرده می‌شد. اما او با تحمل درد و رنج زیاد زنده ماند. او به وسواس مبتلا و به داروهای مُسکن معتاد شد و از انظار عمومی بیرون رفت و ۳۰ سال آخر عمرش را در انزوایی خود خواسته گذراند. هیوز همیشه کمی دیوانه‌وار رفتار می‌کرد چون اعتقاد داشت مردم آزار کمتری به دیوانه‌ها می‌رسانند. اما وقتی رفتار دیوانه‌وار او به زندگی دیوانه‌وار تبدیل شد، هیوز مایه ترحم شد.

در این اواخر هم «بیل گیتس» نشان داد که موفقیت چقدر می‌تواند باعث حمله‌های متمرکز گردد. گیتس نمونه کامل بنیان‌گذار است: او همزمان هم یک بچه مثبت بی دست و پای ترک تحصیل کرده غریبه و هم ثروت‌مندترین فرد دنیا و آشنا و خودی است. آیا او عینک بچه درسخوان را به عنوان یک راهبرد انتخاب کرده است تا بتواند شخصیتی متمایز از خودش نشان دهد؟ یا این که بچه مثبت بودن درمان ناپذیرش باعص شده است که این عینک را انتخاب کند؟ دانستنش سخت است. اما برتری او انکار نشدنی است: ویندوز شرکت مایکروسافت مدعی داشتن ۹۰ درصد از سهم بازار سیستم عامل در سال بود. آن سال «پیتر جنینگز» حق داشت بپرسد :«امروز چه کسی در دنیا مهم‌تر است، بیل گیتس یا بیل کلینتون؟ نمی‌دانم. سؤال خوبی است.»

وزارت دادگستری آمریکا خودش را به پرسش‌های فصیح و ادیبانه محدود نکرد. آن‌ها تحقیقی را علیه مایکروسافت آغاز کردند و این شرکت را تحت عنوان «رفتار ضد رقابت» به دادگاه کشاندند. در ژوئن ۲۰۰۰ دادگاه دستور داد که مایکروسافت باید به شرکت‌های کوچکتر تجزیه شود. شش ماه پیش از صدور رأی، گیتس از مقام مدیر عاملی مایکروسافت کنار کشید تا بتواند وقت بیشتری را به درگیری‌های قانونی بپردازد و از ساختن فناوری‌های نو فاصله گرفت. بعدها دادگاه تجدید نظر دستور تجزیه مایکروسافت را لغو کرد و مایکروسافت در سال ۲۰۰۱ با دولت توافق کرد. اما در آن زمان دشمنان گیتس شرکت او را از حضور کامل بنیان‌گذارش محروم کرده بودند و مایکروسافت وارد دوران رکود نسبی شد. امروزه گیتس بیشتر به عنوان خیرخواه و بشردوست شناخته می‌شود تا یک فناور.

بازگشت پادشاه

همانطور که حمله‌های حقوقی علیه مایکروسافت به سلطه بیل گیتس خاتمه داد، بازگشت استیو جابز به اپل نقش جایگزین ناپذیر بنیان‌گذار شرکت را نشان می‌دهد. از برخی جهات استیو جابز و بیل گیتس مخالف هم بودند. جابز یک هنرمند بود و سیستم‌های بسته را ترجیح می‌داد و وقت خود را بیشتر از هر چیزی به تفکر درباره محصولات بزرگ می‌گذراند. گیتس یک تاجر بود و محصولات خود را باز می‌گذاشت و می‌خواست که بر دنیا حکمرانی کند. اما هر دوی آن‌ها آشنا/غریبه بودند و هر دو شرکت‌هایی را که راه انداخته بودند به جایی رساندند که هیچ کس دیگر نمی‌توانست آن کار را بکند.

جابز، ترک تحصیل کرده‌ای که با پای برهنه این طرف و آن طرف می‌رفت و از حمام کردن امتناع می‌ورزید، در فرقه شخصیتی خودش یک آشنا بود. رفتارش ممکن بود ستودنی باشد یا دیوانه‌وار، شاید بر اساس حس و حالش یا شاید بر اساس حسابگری. باور این که ممارست‌های عجیب او و رژیم غذایی فقط سیب او جزئی از یک راهبرد بزرگتر نباشد. اما رفتار بی‌قاعده باعث اخراج او در سال ۱۹۸۵ شد: هیئت مدیره اپل وقتی که او با مدیر عاملی که خودش به شرکت آورده بود تا اپل سرپرستی بالغ داشته باشد، درگیر شد، او را از شرکت اخراج کرد.

بازگشت دوباره جابز به اپل پس از ۱۲ سال نشان می‌دهد که مهم‌ترین وظیفه در دنیای کسب و کار، یعنی ساختن یک ارزش جدید، چقدر مهم است و نمی‌توان آن را به چند فرمول کاهش داد و به حرفه‌ای‌ها واگذار کرد. وقتی که او در سال ۱۹۹۷ به عنوان مدیر عامل موقت استخدام شد، مدیرانی که مدارک بی عیب و نقص و برتر از او داشتند، شرکت را به ورشکستگی کامل کشانده بودند. در آن سال «مایکل دل» جمله مشهوری گفته بود: «من چه کار می‌کردم؟ من تعطیلش می‌کردم و پول‌ها را به سهام داران پس می‌دادن.» در عوض جابز قبل از این که در سال ۲۰۱۱ به علت بیماری از مدیر عاملی استعفا بدهد، در سال ۲۰۰۱ آیپاد، در سال ۲۰۰۷ آیفون و در سال ۲۰۱۰ آیپد را به دنیا معرفی کرد و یک سال بعد اپل با ارزش‌ترین شرکت دنیا شد.

ارزش اپل کاملاً وابسته به چشم‌انداز یک فرد خاص از دنیا است. این نکته به طرز عجیبی نشان دهنده این است که شرکت‌هایی که فناوری خلق می‌کنند اغلب شبیه حکومت‌های فئودالی هستند تا سازمان‌هایی که ظاهرا مدرن‌تر از بقیه هستند. یک بنیان‌گذار یکتا می‌تواند تصمیم‌های آمرانه بگیرد، الهام بخش وفاداری شخصی قوی باشد و برای دهه‌های آینده برنامه‌ریزی کند. نکته ظاهراً متناقض اینجا است که بروکراسی‌های غیر شخصی‌ای که توسط کارکنان آموزش دیده و حرفه‌ای اداره می‌شوند می‌توانند تا هر زمانی به حیات خود ادامه دهند، اما معمولاً در افق‌های بسیار محدودی عمل می‌کنند.

درسی که آموختنش برای کسب و کارها ضروری است این است که ما به بنیان‌گذارها نیاز داریم. باید در صورت لزوم کمی تحمل خود را در مواجهه با بنیان‌گذارانی که عجیب و غریب یا افراطی هستند بالاتر ببریم. ما برای رهبری شرکت‌ها، فراتر از رشد مرحله به مرحله و قدم به قدم، به آدم‌های غیر معمول نیاز داریم.

درس بنیان‌گذاران هم این است که هرگز نمی‌توان از شهرت فردی و ستایش دیگران لذت برد مگر این که بدانیم این وضعیت در هر لحظه ممکن است منجر به بدنامی و نابودی بشود. بنابراین محتاط باشید.

مهم‌تر از همه این که در توانایی‌های خود به عنوان یک انسان اغراق نکنید. بنیان‌گذارها مهم‌اند نه به خاطر این که فقط کار آن‌ها است که ارزش دارد، بیشتر به خاطر این که یک بنیان‌گذار بزرگ می‌تواند ثمره کارهای همه آدم‌ها را به شرکت وارد کند. این که ما به بنیان‌گذارها نیاز داریم معنی‌اش این نیست که باید آن‌ها را همانند شخصیت‌های «موتور محرک» نمایشنامه نویس روسی-آمریکایی «آین رندیان»که ادعا می‌کنند از همه افراد اطرافشان بی‌نیاز هستند، بپرستیم. طبق این دیدگاه، «رند» یک نویسنده معمولی است: شرورهای او واقعی‌اند، اما قهرمان‌های او ساختگی هستند. آبراه گالت وجود ندارد. گسست از اجتماع وجود ندارد. اعتقاد به این که خودکفایی به صورت ودیعه‌ای آسمانی در وجود شما نهادینه شده است، علامت شخصیت قوی نیست بلکه نشانه شخصی است که ستایش یا تمسخر توده را به جای حقیقت گرفته است. برای یک بنیان‌گذار چیزی از این خطرناک‌تر نیست که داستان‌سرایی دیگران درباره خودش را باور کند و عقل خود را از دست بدهد. برای کسب و کارها هم خطری دسیسه‌آمیز و به همین بزرگی وجود دارد و آن هم این است که چنان درک خودش از اسطوره‌ها را از دست بدهد که دلسردی و سرخوردگی را با عقل و دانایی اشتباه بگیرد.